یادداشت‌های چند خانم طلبه

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

سال صبح جمعه ای

29 اسفند 1398 توسط فرجی

بسم الله الرحمن الرحیم
اما صبح جمعه ها …
چه راز ها و اخباری را که سال های سال بود در دل پنهان کرده بودند. صبح جمعه های سلیمانی، انگار می خواهند آرام آرام ما را آماده کنند، آماده ی آن خبر عظیم، آماده ی آن اتفاق با شکوه.
اگر به من بگویند سال 98 چه سالی بود، می گویم؛ سال صبح جمعه های سلیمانی بود.
سالی که صبح جمعه هایش رنگ و بوی دیگری داشت.
صبح جمعه هایی که با غم ها و انتظار ها پیوند خوردند و قلب و احساس مردم عزیز ایران را بیدار کردند. یک گوهر بی بدیل مانند سردار سلیمانی را به آرزوی دیرینه اش رساندند و ملت های جهانی را در سیل غیرت و شکوهش فرو بردند، سیلی که ملت های مسلمان را به کنار هم دیگر رساند و قلب هایشان را به هم نزیک کرد. و دودمان دشمنان اسلام را در هم شکست و آوازه ی پوشالیشان را در جهان بر هم ریخت. سرداری که حتی یاد و نامش هم “اشداء علی الکفار و رحماء بینهم ” شد.
سرداری که با رفتنش هم به ما درس داد. به ما آموخت که در یک جامعه ی اسلامی صبح جمعه هایش باید عادی نباشد. باید صبح جمعه هایی باشند که فریاد “این بقیه الله” سردهند از غم غیبت ولی خدا بگریند. و هر روز مردمی را ببینندکه هر کدام یک سلیمانی و یک سرباز برای امام عصرشان هستند. اما این جمعه ها پیام سرباز ولی را شنیدند و اول از نبود یار و یاور برای ولی خدا گریستند.
جمعه هایی که انگار دوره افتاده اند و دارند دنبال سلیمانی ها می گردند. به دنبال آن 313 نفر دارند فریاد “هل من ناصر ینصرنی” سر می دهند. و یک یک جهانیان را غربال می کنند تا سلیمانی ها را دریابند.
می خواهند بگویند؛ بیایید ای مردان خدا، بیایید به این صبح جمعه ها یاری برسانید. بیایید ما را یاری کنید، مارا دریابید که دیگر نمی خواهیم شاد باشیم. دیگر نمی خواهیم شاهد طلوع با شکوه هیچ خورشیدی جز طلوع خورشید عالم اسلام “حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف” باشیم.
این سپیده دم های دل خون جمله ای را که ما هزاران هزاران بار نوشتیم و یک بار هم به آن عمل نکردیم را عملی کردند.
واقعا این بار تحویل نگرفتند سالی را که می خواهد بدون حضور “حضرت حجة” تحویل شود.

 نظر دهید »

مهتاب هستی

15 اسفند 1398 توسط فرجی

بسم الله الرحمن الرحیم
با تمام وجودم نبودت را حس می کنم در تمام لحضاتم نبض نبودت جریان دارد. لحظه به لحظه کند تر و آرام تر مرا به مرگ رویاهایم نزدیک می کند. نبض نبودنت تمام هستی ام را فراگرفته است.
داغی بر روی قلبم سنگینی می کند. باز هم روزگار دست ناجوانمردانه اش را از آستین فلک بیرون می کشد و سیلی محکمی بر روی احساساتم می زند. و از طرفی دیگر با لبخند موذی اش دندان های خونخوارش را به رخم می کشد.
می خواهد بگوید؛ که خیلی قوی است.
می خواهد بگوید؛ که اعتقاداتم را به صفحه های تاریک روزگار پیوند خواهد زد.
می خواهد بگوید؛ که تمام آرزوهایم دود خواهند شد و رویاهایم نابود می شود.
اما ای نورانی ترین خورشید عالم، ای مهربان ترین مهتاب هستی، ای عزیز ترین عزیز عالم، ای امام مهربانم، یا امام زمان
من دلم به تو گرم است. با تمام وجودم حضورت را باور دارم و با دانه دانه ی رگهایم ظهورت را آرزو می کنم.
امروز بیشتر از همیشه و هر روز دیگری می دانم که نبودنت چه غم بزرگی است که بر روی سینه ی شیعیانت سنگینی می کند.
مرا دریاب که اگر رهایم کنی نابود خواهم شد.

 نظر دهید »

اولین حضور من در اعتکاف

15 اسفند 1398 توسط فرجی

بسم الله الرحمن الرحیم
چه روز خوبی بود و چه اتفاقات ناب و بی نظیری در آن روز برایم اتفاق افتاد. همیشه به این فکر می کنم که قبل از آن روز چه کار خوبی انجام داده بودم که باعث شد تا آن اتفاق خوب و به یادماندنی در سونوشتم رقم بخورد.
با دوستم که تماس گرفتم، فقط می خواستم یک احوالی بپرسم و برای ثبت نام کردن در حوزه با او هماهنگ شوم. همین که صدایم را شنید بعد از سلام مثل کسی که انگار منتظر تماسم بود فوری گفت؛ تو هم مییای بریم اعتکاف!
گفتم؛ چی اعتکاف ولی من تاحالا نرفتم.
گفت؛ اشکالی نداره باهم میریم.
اصلا باورم نمی شد که من هم به جمع “اعتکاف کنندگان” می پیوندم. خیلی خیلی خوشحال بودم. همه چیز برایم تازگی داشت.
از پدر و مادرم اجازه گرفتم و به سرعت آماده شدم.
به مسجد که رسیدم، همه ی خانم ها به من خوش آمد گفتند، خیلی جمع صمیمی بود.
یکی از خانم ها نزدیکم آمد و گفت؛ تو خیلی خوش شانسی که درست در آخرین روز قسمتت شده که این جا باشی، برای همه ی ما دعا کن تو مهمان مخصوص این سفره ی الهی هستی.
با حرف هایش خیلی خوشحال شدم و باعث شد بیشتر به این فکر کنم که واقعا یک کار خیری باعث اینجا بودن من در مسجد امیر المومنین آن هم در این زمان شده است.
وقت اذان صبح نزدیک بود و من با دست پاچگی ساکم را خالی کردم تا وسایلم را مرتب کنم، چادر نمازم، مهر و تسبیح و مفاتیح جیبی ام را در کنار پتوی مسافرتی که با خودم برده بودم جا دادم. عطری را که هر روز قبل از نماز با آن روسری ام را معطر می کردم برداشتم؛ تازه می خواستم در شیشه ای عطر را باز کنم که دوستم با سرعت به من نزدیک شد و گفت؛ داری چیکار میکنی عطر میزنی!
گفتم؛ آره مگه چی میشه عطرِ دیگه،
در حالی که صورت دوستم رقیه مانند آتش تنور داغ شده بود گفت؛ مگه نمی دونی حرامه؟؟؟
_چی حرامه!!!!!؟
چرا؟ یعنی من که همیشت عطر میزنم یه کار اشتباه انجام میدم؟!!
دوستم با حوصله جواب داد؛ نه پریسا جان تو اعتکاف نباید عطر بزنی و نباید با کسی جرو بحث کنی و خرید و فروش هم حرامه.
یک لحظه هنگ کردم. چرا؟؟؟؟
به تمام حرف های دوستم فکر کردم.
چرا وقتی معتکف می شویم باید این قوانین را رعایت کنیم، آن هم به مدت سه روز، تمام این معادلات و مطالب دیگری را که در مورد اعتکاف می دانستم در کنار هم چیدم و ذهنم مانند ماشین حسابی که می خواهد به مجهولی پاسخ دهد به خود مشغول بود.
در ذهنم پاسخ این مجهول را فقط یک جمله می دیدم. “بریدن از غیر خدا”
آری قرار بود در این سه روز از زمان و مکان، عالم و آدم ببرم. قرار بود فقط من باشم و خدا.
قرار بود تمام داشته هایم را رها کنم و خودِ خودم در حریم امن الهی مهمان باشم، قرار بود تمام حرف های نگفته ام را با خدا در میان بگذارم، قرار بود بگویم؛ بار پروردگارا می دانم که خود از همه ی وجودم آگاهی اما من آمده ام تا چند روزی را مهمانت باشم، آمده ام تا به رسم صمیمیت فقط با تو سخن گویم هر چند که تو می دانی و آگاهی و توانای مطلقی، اما این روح و جان من است که به دوستی و نزدیکی به تو نیازمند است. این وجود من است که در حریم الهی بودن و مهمان سفره ی با برکت رجب بودن را تشنه است.
این کویر تشنه ی اعتقاداتم است که باید با باران پر برکت رجب سیراب گردد، این من هستم که دنیا و معادلاتش باعث دوری ام از تو شده است.
آمده ام تا دنیا را به سخره بگیرم، آمده ام تا با بازگشتن به فطرت توحیدی ام آرامش و آسایش با تو بودن را تجربه کنم.
خیلی حال و هوای خاصی داشت، صد ها جمله که سهل است صد ها هزار کتاب هم نمی تواند حس و حال زیبای معتکف بودن را به تصویر بکشد.
اصلا بگذارید راحت بگویم درست مانند یک دنیای دیگر است. همان طور که نمی شود قبل از مردن حس و حال مردن را تجربه کرد، به همان اندازه هم نمی توان قبل از معتکف شدن فضای حاکم بر وجود را درک کرد.
من دو سال پیش با توفیق الهی توانستم در آن فضای صمیمی قرار بگیرم و به خودم قول دادم تا آخر عمرم این خاطره ی شیرین را فراموش نکنم.
بعدِ اعتکاف آن سال خیلی از مشکلات حل شد، زوج جوانی که سال ها بود صاحب فرزند نمی شدند بچه دار شدند، مادری که فرزندش بیمار بود شفای فرزندش را گرفت و من به آرامش و به یک احساس شادی درونی رسیدم. آن روز فکر می کردم و مطمئن بودم که آن فضای صمیمی و آن مهر و محبت دسته جمعی همه ی حصار ها و مشکلات را می شکند، و اصلا فکرش را هم نمی کردم که یک روز یک بیماری محنوس آن فضای الهی و عبادی را، آن جمع الهی را بشکند. اما هر چه قدر هم که پیشروی کند نمی تواند ما را از قافله ی “این الرجبیون” دور نگه دارد. با توفیق الهی از توفیقات روزها و شب های این ماه پر برکت بهره خواهیم برد و از قافله عقب نخواهیم ماند.
امروز نوری در قلبم می تابد؛ نوری که می خواهد بگوید؛ مطمئن باش و با تمام وجودت شاد باش که این بیماری می رود اما دلها و قلب های مشتاق به با خدا بودن مشتاق تر می شوند و در فضایی امن تر و آرام تر به دور از بیماری و ناراحتی با دلهای آماده و مشتاق به خداوند به سوی اعتکاف و برکاتش سرازیر می شوند.
مطمئنم که اعتکاف بعدی پر شور و بااحساس تر خواهد بود و زمینه را برای ظهور حضرت صاحب الامر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آماده خواهد کرد. ان شاءالله.

 نظر دهید »

تدریس آزمایشی

16 آذر 1398 توسط فرجی

امروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود.
بهترین اتفاق دوران تحصیلم که همیشه منتظر آن بودم اتفاق افتاد. می توانم بگویم یکی از طلایی ترین لحظاتی بود که به کمک یکی از بهترین اساتید حوزه مان رقم خورد و یکی از آرزوهایم به واقعیت پیوست.
با آنکه مضطرب بودم اما با تمام وجودم تلاش کردم تا اولین تدریسم را صادقانه به انجام برسانم، چون مطمئن بودم از استاد عزیزی که از صمیم قلب از طلبه هایش حمایت می کند و کاستی هایشان را گوشزد می کند تا آن ها را برطرف کنند. با آنکه اولین تدریس آزمایشی این طلبه ی ناشی خیلی هم خوب از آب در نیامده بود.
اما می توانم با جدیت تمام بگویم؛ یک قدم به رویاهایم نزدیکتر شده ام و نور امیدی در دلم تابید و برای اولین بار از عمق وجودم احساس خوشحالی کردم.
امروز برای اولین بار تمام مطالبی را که در مورد خطبه ی جهاد در نهج البلاغه (خطبه ی 27) خوانده بودم را توضیح دادم. و توانستم بخشی از دِینم را نسبت به نهج البلاغه و انتشار آن ادا کنم. امیدوارم بتوانم همیشه در این راه ثابت قدم باشم. و نه تنها نهج البلاغه را به نحو احسن یاد بگیرم بلکه به نحو احسن تر با عمق وجودم تمامی مطالب و مفاهیم زیبای آن را درک کنم.
با تشکر از استاد عزیز و گرامی ام سرکار خانم رحمانی

 نظر دهید »

پاییز

26 آبان 1398 توسط فرجی

بسم الله الرحمن الرحیم
می خواهم از پاییز بنویسم. پرنده ی خیالم، در حال و هوای دوران دبستانم گم شده است. در همان روزهایی که معلم هایم می گفتند؛ یکی از فصل ها را توصیف کنید. من همیشه از پاییز نوشته ام و جای فصل های دیگر در دفتر انشاء دوران دبستانم را باران های پاییزی شسته ام. حتی تمامی ورق های دفتر نقاشی ام را پیاده روی روی برگ های زرد و نارنجی اش مچاله کردهو هنوز هم صدای خش خش دلنشین برگ هایش از میان ورق های آن به گوشم می رسد. و هنوز هم پاییز بهترین فصل سال برای من است.
اول از همه پاداش و نتیجه ی یک سال تلاشت را به تو می دهد، کشاورز محصولش را برداشت می کند و دانش آموز، دانشجو و حتی خود ما طلبه ها بعد از یک سال خون دل خوردن در های جدیدی را برای رقابت و تلاش و یادگیری علوم مختلف به روی خودمان باز می کنیم.
و پس از آن حقیقت و هستی دنیا را به انسان ها نمایان می کند و رنگ باختن تمام زیبایی های طبیعت را با زیباترین قلم هایش به تصویر می کشد. طبیعت سرسبز و با طراوت در مقابل عظمتش کمر خم می کند و هر آنچه را که از جهان هستی گرفته بود دوباره به مبدا اصلی اش باز می گرداند و طبیعت را برای مواخذه ای سخت در زمستان آماده می کند و تمام تعلقات وجودی اش را کنار می گذارد و برای روزهای سخت سبکباری و بی تکلفی را ره توشه خود قرار می دهد. و چه درختان و چه گل هایی که آخرین پاییز خود را می بینند و بهاری دیگر را هرگز تجربه نمی کنند.
پاییز چه فصل زیبایی است و چه سخن های فراوانی را در دلش پنهان کرده است و تو چه می دانی دلیل سرخ و زرد بودن برگ هایش را و صدای خش خش سینه ی دشت هایش را شاید پاییز آخرین نفس هایش را می کشد به صدای خش خش دشت هایش کمی گوش کن و رنگ سرخی خون دلش را در برگ های عبرتش با چشم حقیقت بین نظاره کن.
ببین این پادشاه بزرگ طبیعت چه محشری را به پا می کند؛ تا عبرتی برای تو باشد.
و چه عالی و بی نظیر است اگر من و تو از غربال پاییز بگذریم و تمام گناهان و بدی های وجودی مان را با های های گریه های شبانه فرو بریزیم و سبکبار و بی تکلف بهاری دیگر را برای خودمان رقم بزنیم.

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یادداشت‌های چند خانم طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرامش
  • اجتماعی
  • امام زمان
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • تأثیرگذاری مثبت
  • تفکر مثبت
  • روانشناسی تفاوت زنان و مردان
  • روزانه‌نوشت
  • سبک زندگی
  • شهدا
  • عشق
  • عفاف و حجاب
  • معرفی کتاب
  • کوتاه نوشته

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس