یادداشت‌های چند خانم طلبه

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

اولین حضور من در اعتکاف

15 اسفند 1398 توسط فرجی

بسم الله الرحمن الرحیم
چه روز خوبی بود و چه اتفاقات ناب و بی نظیری در آن روز برایم اتفاق افتاد. همیشه به این فکر می کنم که قبل از آن روز چه کار خوبی انجام داده بودم که باعث شد تا آن اتفاق خوب و به یادماندنی در سونوشتم رقم بخورد.
با دوستم که تماس گرفتم، فقط می خواستم یک احوالی بپرسم و برای ثبت نام کردن در حوزه با او هماهنگ شوم. همین که صدایم را شنید بعد از سلام مثل کسی که انگار منتظر تماسم بود فوری گفت؛ تو هم مییای بریم اعتکاف!
گفتم؛ چی اعتکاف ولی من تاحالا نرفتم.
گفت؛ اشکالی نداره باهم میریم.
اصلا باورم نمی شد که من هم به جمع “اعتکاف کنندگان” می پیوندم. خیلی خیلی خوشحال بودم. همه چیز برایم تازگی داشت.
از پدر و مادرم اجازه گرفتم و به سرعت آماده شدم.
به مسجد که رسیدم، همه ی خانم ها به من خوش آمد گفتند، خیلی جمع صمیمی بود.
یکی از خانم ها نزدیکم آمد و گفت؛ تو خیلی خوش شانسی که درست در آخرین روز قسمتت شده که این جا باشی، برای همه ی ما دعا کن تو مهمان مخصوص این سفره ی الهی هستی.
با حرف هایش خیلی خوشحال شدم و باعث شد بیشتر به این فکر کنم که واقعا یک کار خیری باعث اینجا بودن من در مسجد امیر المومنین آن هم در این زمان شده است.
وقت اذان صبح نزدیک بود و من با دست پاچگی ساکم را خالی کردم تا وسایلم را مرتب کنم، چادر نمازم، مهر و تسبیح و مفاتیح جیبی ام را در کنار پتوی مسافرتی که با خودم برده بودم جا دادم. عطری را که هر روز قبل از نماز با آن روسری ام را معطر می کردم برداشتم؛ تازه می خواستم در شیشه ای عطر را باز کنم که دوستم با سرعت به من نزدیک شد و گفت؛ داری چیکار میکنی عطر میزنی!
گفتم؛ آره مگه چی میشه عطرِ دیگه،
در حالی که صورت دوستم رقیه مانند آتش تنور داغ شده بود گفت؛ مگه نمی دونی حرامه؟؟؟
_چی حرامه!!!!!؟
چرا؟ یعنی من که همیشت عطر میزنم یه کار اشتباه انجام میدم؟!!
دوستم با حوصله جواب داد؛ نه پریسا جان تو اعتکاف نباید عطر بزنی و نباید با کسی جرو بحث کنی و خرید و فروش هم حرامه.
یک لحظه هنگ کردم. چرا؟؟؟؟
به تمام حرف های دوستم فکر کردم.
چرا وقتی معتکف می شویم باید این قوانین را رعایت کنیم، آن هم به مدت سه روز، تمام این معادلات و مطالب دیگری را که در مورد اعتکاف می دانستم در کنار هم چیدم و ذهنم مانند ماشین حسابی که می خواهد به مجهولی پاسخ دهد به خود مشغول بود.
در ذهنم پاسخ این مجهول را فقط یک جمله می دیدم. “بریدن از غیر خدا”
آری قرار بود در این سه روز از زمان و مکان، عالم و آدم ببرم. قرار بود فقط من باشم و خدا.
قرار بود تمام داشته هایم را رها کنم و خودِ خودم در حریم امن الهی مهمان باشم، قرار بود تمام حرف های نگفته ام را با خدا در میان بگذارم، قرار بود بگویم؛ بار پروردگارا می دانم که خود از همه ی وجودم آگاهی اما من آمده ام تا چند روزی را مهمانت باشم، آمده ام تا به رسم صمیمیت فقط با تو سخن گویم هر چند که تو می دانی و آگاهی و توانای مطلقی، اما این روح و جان من است که به دوستی و نزدیکی به تو نیازمند است. این وجود من است که در حریم الهی بودن و مهمان سفره ی با برکت رجب بودن را تشنه است.
این کویر تشنه ی اعتقاداتم است که باید با باران پر برکت رجب سیراب گردد، این من هستم که دنیا و معادلاتش باعث دوری ام از تو شده است.
آمده ام تا دنیا را به سخره بگیرم، آمده ام تا با بازگشتن به فطرت توحیدی ام آرامش و آسایش با تو بودن را تجربه کنم.
خیلی حال و هوای خاصی داشت، صد ها جمله که سهل است صد ها هزار کتاب هم نمی تواند حس و حال زیبای معتکف بودن را به تصویر بکشد.
اصلا بگذارید راحت بگویم درست مانند یک دنیای دیگر است. همان طور که نمی شود قبل از مردن حس و حال مردن را تجربه کرد، به همان اندازه هم نمی توان قبل از معتکف شدن فضای حاکم بر وجود را درک کرد.
من دو سال پیش با توفیق الهی توانستم در آن فضای صمیمی قرار بگیرم و به خودم قول دادم تا آخر عمرم این خاطره ی شیرین را فراموش نکنم.
بعدِ اعتکاف آن سال خیلی از مشکلات حل شد، زوج جوانی که سال ها بود صاحب فرزند نمی شدند بچه دار شدند، مادری که فرزندش بیمار بود شفای فرزندش را گرفت و من به آرامش و به یک احساس شادی درونی رسیدم. آن روز فکر می کردم و مطمئن بودم که آن فضای صمیمی و آن مهر و محبت دسته جمعی همه ی حصار ها و مشکلات را می شکند، و اصلا فکرش را هم نمی کردم که یک روز یک بیماری محنوس آن فضای الهی و عبادی را، آن جمع الهی را بشکند. اما هر چه قدر هم که پیشروی کند نمی تواند ما را از قافله ی “این الرجبیون” دور نگه دارد. با توفیق الهی از توفیقات روزها و شب های این ماه پر برکت بهره خواهیم برد و از قافله عقب نخواهیم ماند.
امروز نوری در قلبم می تابد؛ نوری که می خواهد بگوید؛ مطمئن باش و با تمام وجودت شاد باش که این بیماری می رود اما دلها و قلب های مشتاق به با خدا بودن مشتاق تر می شوند و در فضایی امن تر و آرام تر به دور از بیماری و ناراحتی با دلهای آماده و مشتاق به خداوند به سوی اعتکاف و برکاتش سرازیر می شوند.
مطمئنم که اعتکاف بعدی پر شور و بااحساس تر خواهد بود و زمینه را برای ظهور حضرت صاحب الامر (عجل الله تعالی فرجه الشریف) آماده خواهد کرد. ان شاءالله.

 نظر دهید »

تدریس آزمایشی

16 آذر 1398 توسط فرجی

امروز یکی از بهترین روزهای زندگی ام بود.
بهترین اتفاق دوران تحصیلم که همیشه منتظر آن بودم اتفاق افتاد. می توانم بگویم یکی از طلایی ترین لحظاتی بود که به کمک یکی از بهترین اساتید حوزه مان رقم خورد و یکی از آرزوهایم به واقعیت پیوست.
با آنکه مضطرب بودم اما با تمام وجودم تلاش کردم تا اولین تدریسم را صادقانه به انجام برسانم، چون مطمئن بودم از استاد عزیزی که از صمیم قلب از طلبه هایش حمایت می کند و کاستی هایشان را گوشزد می کند تا آن ها را برطرف کنند. با آنکه اولین تدریس آزمایشی این طلبه ی ناشی خیلی هم خوب از آب در نیامده بود.
اما می توانم با جدیت تمام بگویم؛ یک قدم به رویاهایم نزدیکتر شده ام و نور امیدی در دلم تابید و برای اولین بار از عمق وجودم احساس خوشحالی کردم.
امروز برای اولین بار تمام مطالبی را که در مورد خطبه ی جهاد در نهج البلاغه (خطبه ی 27) خوانده بودم را توضیح دادم. و توانستم بخشی از دِینم را نسبت به نهج البلاغه و انتشار آن ادا کنم. امیدوارم بتوانم همیشه در این راه ثابت قدم باشم. و نه تنها نهج البلاغه را به نحو احسن یاد بگیرم بلکه به نحو احسن تر با عمق وجودم تمامی مطالب و مفاهیم زیبای آن را درک کنم.
با تشکر از استاد عزیز و گرامی ام سرکار خانم رحمانی

 نظر دهید »

پاییز

26 آبان 1398 توسط فرجی

بسم الله الرحمن الرحیم
می خواهم از پاییز بنویسم. پرنده ی خیالم، در حال و هوای دوران دبستانم گم شده است. در همان روزهایی که معلم هایم می گفتند؛ یکی از فصل ها را توصیف کنید. من همیشه از پاییز نوشته ام و جای فصل های دیگر در دفتر انشاء دوران دبستانم را باران های پاییزی شسته ام. حتی تمامی ورق های دفتر نقاشی ام را پیاده روی روی برگ های زرد و نارنجی اش مچاله کردهو هنوز هم صدای خش خش دلنشین برگ هایش از میان ورق های آن به گوشم می رسد. و هنوز هم پاییز بهترین فصل سال برای من است.
اول از همه پاداش و نتیجه ی یک سال تلاشت را به تو می دهد، کشاورز محصولش را برداشت می کند و دانش آموز، دانشجو و حتی خود ما طلبه ها بعد از یک سال خون دل خوردن در های جدیدی را برای رقابت و تلاش و یادگیری علوم مختلف به روی خودمان باز می کنیم.
و پس از آن حقیقت و هستی دنیا را به انسان ها نمایان می کند و رنگ باختن تمام زیبایی های طبیعت را با زیباترین قلم هایش به تصویر می کشد. طبیعت سرسبز و با طراوت در مقابل عظمتش کمر خم می کند و هر آنچه را که از جهان هستی گرفته بود دوباره به مبدا اصلی اش باز می گرداند و طبیعت را برای مواخذه ای سخت در زمستان آماده می کند و تمام تعلقات وجودی اش را کنار می گذارد و برای روزهای سخت سبکباری و بی تکلفی را ره توشه خود قرار می دهد. و چه درختان و چه گل هایی که آخرین پاییز خود را می بینند و بهاری دیگر را هرگز تجربه نمی کنند.
پاییز چه فصل زیبایی است و چه سخن های فراوانی را در دلش پنهان کرده است و تو چه می دانی دلیل سرخ و زرد بودن برگ هایش را و صدای خش خش سینه ی دشت هایش را شاید پاییز آخرین نفس هایش را می کشد به صدای خش خش دشت هایش کمی گوش کن و رنگ سرخی خون دلش را در برگ های عبرتش با چشم حقیقت بین نظاره کن.
ببین این پادشاه بزرگ طبیعت چه محشری را به پا می کند؛ تا عبرتی برای تو باشد.
و چه عالی و بی نظیر است اگر من و تو از غربال پاییز بگذریم و تمام گناهان و بدی های وجودی مان را با های های گریه های شبانه فرو بریزیم و سبکبار و بی تکلف بهاری دیگر را برای خودمان رقم بزنیم.

 نظر دهید »

جهاد

15 مهر 1398 توسط فرجی

بسم الله الرحمن الرحیم
اولین جمله ی خطبه را که می خوانم آتشی در درونم شعله ور می شود. آتشی که عطش آموختن و حیرت را در وجودم بیشتر و بیشتر می کند.
چندین بار این خطبه را خوانده ام و در مورد محتوایش اندیشیده ام. اما باز هم فکر می کنم که نتوانسته ام آنچنان که باید آن را درک کنم.
”الجهاد باب من ابواب جنه“
چه شروع باصلابت و زیبایی، چه کسی جز علی (علیه السلام) میتوانسته جهاد را اینگونه توصیف کند و آن را دری از درهای بهشت معرفی کند. دری که خداوند آن را برای اولیای خاصش گوشوده است. دری که علی (علیه السلام) آن را به لباس تقوا و پرهیزگاری تشبیه کرده است.
شاید درک این مطلب با خواندن ادامه ی خطبه و رسیدن به مفهوم حیرت انگیز ”وای بر مرد مسلمانی که در سرزمین او و در زیر پرچم اسلام بر زنی ذمی حمله شود و مرد مسلمان از آن جلو گیری نکند“ راحت تر شود.
ما جهاد را چگونه معنا می کنیم؟!
آیا جهاد فقط حمایت از جان و ناموس مسلمانان است یا سرزمین های اسلامی را نیز شامل میشود.!؟
جهاد چه معنای عمیقی دارد معنایی به وسعت تمامی سرزمین های اسلامی یا به وسعت تمام جهان.
طبق فرمایش علی (علیه السلام) همه می نشینند و منتظر می مانند تا بقیه به وظیفه شان عمل کنند.
اگر در هشت سال دفاع مقدس نیز جوانان ما می نشستند و منتظر بقیه می ماندند، آیا نامی از اسلام در ایران عزیزمان باقی می ماند؟
اگر جوانان ایرانی در خانه هایشان می نشستند و نسبت به اتفاقات سوریه و حملات داعش بی تفاوت بودند. آیا ما این آرامش و امنیت را در منطقه داشتیم؟
به نظر من همه نمی توانند معنای واقعی جهاد در راه خدا را درک کنند. جهادی که نهایت نهایتش ”یرزقون عند ربهم“ است. چه پاداش عظیمی، و چه تفسیر زیبایی ”الجهاد باب من ابواب جنه“

 نظر دهید »

درس اخلاق در کارخانه

17 شهریور 1398 توسط فرجی

بر اساس داستان واقعی

از روزی که یاد گرفته بود که زکات علم یاد دادن آن به دیگران است. تمام مطالب خوبی را که یاد می گرفت فورا به دیگران یاد می داد هر چند که خودش نتواند به آن ها عمل کند.

آن روز کمی دیرتر سر کار رسیده بود. دختر کوچکش پشت سرش گریه می کرد و نمی خواست پیش مادر بزرگش بماند. با هزار خواهش و تمنا او را راضی کرده بود. حواسش چهار چشمی به دور اطرافش بود. سعی می کرد سر کارگر متوجه دیر کردنش نشود. که با صدای کلفت و مردانه آقا رضا جا خورد.

_الان چه وقت اومدنه می گذاشتید ظهر میشد بعدا تشریف می آوردید. به کلاس اخلاق گذاشتن برای کارگر ها که می رسد، ده نفر هم بعد خودت را معطل می کنی و یک مشت حرف های بی اساس تحویلشان می دهی. اما وقت کار که می رسد خانم عارشان می آید سر وقت بیایند به خوردن نان مفت عادت کرده اند.

بغضی راه گلویش را بسته بود اما نمی توانست چیزی بگوید، به پول کارش نیاز داشت او نمی توانست مانند زنان جوان دیگری که همکارش بودند خودش را برای این و آن بزک کند تا به دیر و زود آمدنش کاری نداشته باشند. بر روی صندلی اش نشست و مشغول سوا کردن گردو ها شد. تمام تلاشش را می کرد تا دیر آمدنش را جبران کند و بیشتر از بقیه کار کند.

آن روز بیشتر از همه کار کرده بود. آقا رضا وقت اتمام کار خانم نیکی را صدا کرد و از او معذرت خواهی کرد. اما این عذر خواهی چیزی را عوض نمی کرد. او قلبش شکسته بود نه به خاطر دیر آمدنش و نه برای فریاد های آقا رضا، او از حرف هایی که شنیده بود ناراحت بود.

خودش را سرزنش می کرد و از خودش حسابی عصبانی بود؛ پیش خودش می گفت آخه آدم های نمک نشناسی مثل این ها را چه به یاد گرفتن داستان های مذهبی، حتی یکی از ترسو ها هم از من دفاع نکردند. همه شان ترسیدند که از حقوقشان کم شود و کمی از ادا و اطفار هایشان نادیده گرفته شود. من احمق را ببین که می خواهم این ها آدم حسابی شوند. این ها اگر آدم می شدند تا حالا شده بودند. آن شب به سوگول دختر کوچکش هم توجهی نکرد و با عصبانیت خوابید.

 روی ابر ها راه می رفت. به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. تعجب کرده بود و صدای سربازان را می شنید که کمی دورتر بر روی ابری دیگر با هم صحبت می کردند. منتظر فرمانده ی گردانشان بودند. کمی که نزدیک تر شد دید چقدر چهره ها آشنا هستند. شهید مطهری، شهید باکری، شهید برنزی و … پیش خودش می گفت: این همه فرمانده اینجا هستند فرمانده یِ فرمانده هان کیست. ناگهان شهید آوینی را می بیند که از روی ابری دیگر می آید و توصیه های خود را یاد آوری می کند.”دوستان و یاوران عزیز، هر کار خیری را که آموختید به دیگران نیز بیاموزید که اگر آنها به آن عمل کنند شما هم در ثوابش شریک خواهید بود و اگر به آن بی اعتنا باشند شما به وظیفه ی خود عمل کرده اید“  بی هوا از خواب بر خواست و به اتفاقاتی که آن روز برایش افتاده بود کمی فکر کرد.

خانم نیکی فردا سرحال تر از روزهای قبل سر کار آمده بود و کتابش را هم همراهش آورده بود تا باز هم موقع نهار برای کار گر های دیگر کلاس اخلاق بگذارد.

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
تیر 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
  1 2 3 4 5 6
7 8 9 10 11 12 13
14 15 16 17 18 19 20
21 22 23 24 25 26 27
28 29 30 31      

یادداشت‌های چند خانم طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرامش
  • اجتماعی
  • امام زمان
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • تأثیرگذاری مثبت
  • تفکر مثبت
  • روانشناسی تفاوت زنان و مردان
  • روزانه‌نوشت
  • سبک زندگی
  • شهدا
  • عشق
  • عفاف و حجاب
  • معرفی کتاب
  • کوتاه نوشته

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس