درس اخلاق در کارخانه
بر اساس داستان واقعی
از روزی که یاد گرفته بود که زکات علم یاد دادن آن به دیگران است. تمام مطالب خوبی را که یاد می گرفت فورا به دیگران یاد می داد هر چند که خودش نتواند به آن ها عمل کند.
آن روز کمی دیرتر سر کار رسیده بود. دختر کوچکش پشت سرش گریه می کرد و نمی خواست پیش مادر بزرگش بماند. با هزار خواهش و تمنا او را راضی کرده بود. حواسش چهار چشمی به دور اطرافش بود. سعی می کرد سر کارگر متوجه دیر کردنش نشود. که با صدای کلفت و مردانه آقا رضا جا خورد.
_الان چه وقت اومدنه می گذاشتید ظهر میشد بعدا تشریف می آوردید. به کلاس اخلاق گذاشتن برای کارگر ها که می رسد، ده نفر هم بعد خودت را معطل می کنی و یک مشت حرف های بی اساس تحویلشان می دهی. اما وقت کار که می رسد خانم عارشان می آید سر وقت بیایند به خوردن نان مفت عادت کرده اند.
بغضی راه گلویش را بسته بود اما نمی توانست چیزی بگوید، به پول کارش نیاز داشت او نمی توانست مانند زنان جوان دیگری که همکارش بودند خودش را برای این و آن بزک کند تا به دیر و زود آمدنش کاری نداشته باشند. بر روی صندلی اش نشست و مشغول سوا کردن گردو ها شد. تمام تلاشش را می کرد تا دیر آمدنش را جبران کند و بیشتر از بقیه کار کند.
آن روز بیشتر از همه کار کرده بود. آقا رضا وقت اتمام کار خانم نیکی را صدا کرد و از او معذرت خواهی کرد. اما این عذر خواهی چیزی را عوض نمی کرد. او قلبش شکسته بود نه به خاطر دیر آمدنش و نه برای فریاد های آقا رضا، او از حرف هایی که شنیده بود ناراحت بود.
خودش را سرزنش می کرد و از خودش حسابی عصبانی بود؛ پیش خودش می گفت آخه آدم های نمک نشناسی مثل این ها را چه به یاد گرفتن داستان های مذهبی، حتی یکی از ترسو ها هم از من دفاع نکردند. همه شان ترسیدند که از حقوقشان کم شود و کمی از ادا و اطفار هایشان نادیده گرفته شود. من احمق را ببین که می خواهم این ها آدم حسابی شوند. این ها اگر آدم می شدند تا حالا شده بودند. آن شب به سوگول دختر کوچکش هم توجهی نکرد و با عصبانیت خوابید.
روی ابر ها راه می رفت. به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. تعجب کرده بود و صدای سربازان را می شنید که کمی دورتر بر روی ابری دیگر با هم صحبت می کردند. منتظر فرمانده ی گردانشان بودند. کمی که نزدیک تر شد دید چقدر چهره ها آشنا هستند. شهید مطهری، شهید باکری، شهید برنزی و … پیش خودش می گفت: این همه فرمانده اینجا هستند فرمانده یِ فرمانده هان کیست. ناگهان شهید آوینی را می بیند که از روی ابری دیگر می آید و توصیه های خود را یاد آوری می کند.”دوستان و یاوران عزیز، هر کار خیری را که آموختید به دیگران نیز بیاموزید که اگر آنها به آن عمل کنند شما هم در ثوابش شریک خواهید بود و اگر به آن بی اعتنا باشند شما به وظیفه ی خود عمل کرده اید“ بی هوا از خواب بر خواست و به اتفاقاتی که آن روز برایش افتاده بود کمی فکر کرد.
خانم نیکی فردا سرحال تر از روزهای قبل سر کار آمده بود و کتابش را هم همراهش آورده بود تا باز هم موقع نهار برای کار گر های دیگر کلاس اخلاق بگذارد.