غذای متبرک حضرت
«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
هر بار با صدای زنگِ اتاق، هر سه نفر به سمت دَر میرفتیم و وقتی میدیدیم از آنچه که منتظرش بودیم خبری نیست، دوباره ناامید برمیگشتیم.
چند روزی میشد که در یکی از هتلهای نزدیک حرم اقامت کرده بودیم؛ از آنجایی که میدانستیم خادمان حرم در هتلها کارت غذای حضرت توزیع میکنند، از زمان ورود چشممان به در بود تا شاید لطف حضرت شامل حالمان شود، ولی هنوز خبری نشده بود.
خیلی حالم گرفته بود. دو ماهه باردار بودم و دلم غذای متبرک حرم را میخواست…
آن روز بعد از نماز ظهر و عصر، همسر و دخترم برای زیارت رفتند و من تنها در گوشهای از صحن، نزدیک ورودی باب الجواد نشستم. خادمان و زائرانی را میدیدم که غذا به دست میآمدند و از در خارج میشدند. چشمانم ناخودآگاه به غذاها دوخته میشد. در دلم میگفتم شاید یکی وقتی ببیند با حسرت نگاهش میکنم دلش به حالم بسوزد و یک ظرف غذا را به من بدهد، ولی زهی خیال باطل، همه آمدند و رفتند و کسی دلش به حال چشمانِ حسرتبارِ من نسوخت.
البته شاید مقصد هر کدام از آن ظرفها، چشمهایی منتظر و دلهایی امیدوار بود که هر کدام چند سال انتظار کشیده بودند و حالا به مراد دلشان میرسیدند، نمیدانم ولی دلم خیلی شکست.
در این چند سالی که به مشهد رفته بودیم غذای حضرت شامل ما نشده بود ولی زیاد ناراحت نشده بودم، اما اینبار فرق میکرد؛ واقعاً از حضرت غذای متبرک میخواستم حتی اگر شده یک قاشق…
در همین افکار بودم که خانوادهای در کنارم نشستند، به سمتشان نگاه نکردم، ولی بوی غذا در محیط پیچید. در کمال ناباوری خانمی قاشقی غذا به سمتم گرفت و گفت:
قاشقش تمیزِ، غذای حضرتِ.
به سمتشان نگاه کردم چند نفر بودند با دو ظرف غذا، قاشق را از دستش گرفتم و تشکر کردم. بغض عجیبی گلویم را میفشرد، عطر و طعم غذا را با تمام وجودم چشیدم، چشمانم بیامان میبارید…
در سفر دو سال قبل، سهم من از غذای متبرک حضرت همان یک قاشق شد، اما خوشحال بودم و سپاسگزار که امام رئوف گوشه چشمی هم به این زائر ناچیزش داشت.
آقا جان خیلی دلتنگ شدهام، بطلب.