یادداشت‌های چند خانم طلبه

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

غذای متبرک حضرت

22 تیر 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
 
هر بار با صدای زنگِ اتاق، هر سه نفر به سمت دَر می‌رفتیم و وقتی می‌دیدیم از آنچه که منتظرش بودیم خبری نیست، دوباره ناامید برمی‌گشتیم.
چند روزی می‌شد که در یکی از هتل‌های نزدیک حرم اقامت کرده بودیم؛ از آنجایی که می‌دانستیم خادمان حرم در هتل‌ها کارت غذای حضرت توزیع می‌کنند، از زمان ورود چشممان به در بود تا شاید لطف حضرت شامل حالمان شود، ولی هنوز خبری نشده بود.
خیلی حالم گرفته بود. دو ماهه باردار بودم و دلم غذای متبرک حرم را می‌خواست…
آن روز بعد از نماز ظهر و عصر، همسر و دخترم برای زیارت رفتند و من تنها در گوشه‌ای از صحن، نزدیک ورودی باب الجواد نشستم. خادمان و زائرانی را می‌دیدم که غذا به دست می‌آمدند و از در خارج می‌شدند. چشمانم ناخودآگاه به غذاها دوخته می‌شد. در دلم می‌گفتم شاید یکی وقتی ببیند با حسرت نگاهش می‌کنم دلش به حالم بسوزد و یک ظرف غذا را به من بدهد، ولی زهی خیال باطل، همه آمدند و رفتند و کسی دلش به حال چشمانِ حسرت‌بارِ من نسوخت.
البته شاید مقصد هر کدام از آن ظرف‌ها، چشم‌هایی منتظر و دل‌هایی امیدوار بود که هر کدام چند سال انتظار کشیده بودند و حالا به مراد دلشان می‌رسیدند، نمی‌دانم ولی دلم خیلی شکست.
در این چند سالی که به مشهد رفته بودیم غذای حضرت شامل ما نشده بود ولی زیاد ناراحت نشده بودم، اما این‌بار فرق می‌کرد؛ واقعاً از حضرت غذای متبرک می‌خواستم حتی اگر شده یک قاشق…
در همین افکار بودم که خانواده‌ای در کنارم نشستند، به سمتشان نگاه نکردم، ولی بوی غذا در محیط پیچید. در کمال ناباوری خانمی قاشقی غذا به سمتم گرفت و گفت:
قاشقش تمیزِ، غذای حضرتِ.
به سمتشان نگاه کردم چند نفر بودند با دو ظرف غذا، قاشق را از دستش گرفتم و تشکر کردم. بغض عجیبی گلویم را می‌فشرد، عطر و طعم غذا را با تمام وجودم چشیدم، چشمانم بی‌امان می‌بارید…
در سفر دو سال قبل، سهم من از غذای متبرک حضرت همان یک قاشق شد، اما خوشحال بودم و سپاسگزار که امام رئوف گوشه چشمی هم به این زائر ناچیزش داشت.

آقا جان خیلی دلتنگ شده‌ام، بطلب.

1562894843k_pic_4fe96fdf-1d23-481a-9993-1b554ed9b951.jpg

 3 نظر

رویای فتح اندلسی دیگر

20 تیر 1398 توسط فرجی

در زمان خلیفه ی اموی، ولید بن عبد الملک مسلمانان توانستند مناطقی را که اسپانیا و پرتقال امروزی را تشکیل می دهند به تصرف خود در آورند.این فتح بزرگ و تاریخ ساز توسط طارق بن عبد العزیز و به کمک یکی از فرماندهان سپاه اسلام، موسی بن نصیر به دست مسلمانان افتاد. اسپانیا یا همان اندلس حدود هشت قرن در دست مسلمانان بود.با ورود اسلام به اندلس نور آن نیز وارد اندلس شد، و سراسر آن سرزمین را حیاتی دیگر بخشید. از آنجا که اسلام همواره همراه با قرآن بوده و خواهد بود این همراهی در اندلس نیز خود را نشان داد و باعث پیشرفت و ترقی اندلس شد، این در حالی بود که اروپا و کشورهای اروپایی با سیاست های سخت گیرانه کلیسا دچار انحطاط و سقوط علمی شده بود.

اما اندلس در سایه ی اسلام چنان پیشرفتی کرده بود که تا آن زمان به خود ندیده بود، کتابخانه های بزرگ در اندلس ساخته شدند و و پزشکان، دانشمندان و فیلسوفان بزرگی را مانند: ابن رشد، ابن طفیل و ابن عربی، به جهان و اسلام تقدیم کردند. این پیشرفت ها شامل راه سازی ها و ساختمان سازی ها هم می شد و با وجود جازبه های طبیعی و سرسبزی های خدادای آن سرزمین را به بهشت اسلام تبدیل کرده بود.پیشرفت هایی که با فتوحات جدید همراه بود و این موضوع باعث نگرانی هر چه بیشتر مسیحیان مخصوصا مسیحیان کاتولیک که در نزدیکی اندلس بودند می شد، تا جایی که تمام تلاش خود را به کار می گرفتند تا اندلس اسلامی را از بین ببرند. اما تمامی تلاش های نظامی آن ها باشکست رو به رو می شد.

تا اینکه به پیشنهاد یکی از رهبران مسیحی به جای فرستادن تیر ها و نیزه ها و سربازان مسیحی به اندلس؛ به فرستادن شراب و رقاصه های مشهور روی آوردند و جوانان مسلمان را با آن ها(تیر های زهرآگین شیطان) از اسلام روی گردان کردند و کم کم بدون جنگ و درگیری اندلسی بدون اسلام به وجود آوردند. این در حالی بود که قبیله ای از بربرها در اسپانیا(اندلس) به وجود آمدند و مسیحیان با کمک آن ها و با استفاده از موقعیت به وجود آمده به اندلس حمله کردند و به درخشش اسلام در سرزمینی دیگر خاتمه بخشیدند.

این درس بزرگ در تاریخ اسلام ماندگار شد اما عبرت گیرندگان آن کم شدند. امروزه کشور های اروپایی و آمریکا، رویای فتح اندلسی دیگر را در سر می پرورانند و تمام تلاش خود را به کار می گیرد تا از کشور عزیزمان ایران اندلسی تازه به وجود بیاورند. سالهاست در این راستا قدم گذاشته اند. و با فرستادن فرهنگ معیوب خودشان در پی گسترش آن در سرزمین عزیز ما ایران هستند. و تلاش می کنند تا ایرانی بدون اسلام به وجود بیاورند و برای رسیدن به این هدف دست به هر کاری می زنند.

روزی با استفاده از فرهنگ خودمان در پی نابودی ما بر می آیند و از تاریخ غنی ایران (هخامنشیان و کوروش کبیر) استفاده می کنند تا مارا از درون نابود کنند و به آرزوی دیرینه ی خود برسند، و روز دیگر به فرهنگ دیرینه ما که پوشش(حجاب) بود و قبل از اسلام در ایران وجود داشت حمله ور میشوند و روز دیگر دین ما را به سخره گرفته و ما را عقب مانده می نامند درحالی که خودشان نه تاریخی دارند که به آن افتخار کنند و نه فرهنگ درستی دارند تا جهانیان به آن خیره شوند و نه دینی واحد که به آن پناه ببرند و فقط در پی گرفتن دارائی های فرهنگی سرزمین ما هستند چون سرزمین های خودشان فاقد آن است و برای یکه یازی در جهان یا باید برترین باشند یا برترین ها را از بین ببرند.

 

 نظر دهید »

بشقاب‌های گل سرخ قدیمی

18 تیر 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

درست است که اسباب‌کشی همیشه با دردسر و صرف هزینه‌های زیاد همراه است اما وقتی مجبور باشی، بهتر است که حتی از این امرِ تکراریِ بی‌زار نیز لذت ببری.
هر وقت که وسایل را از کمدها بیرون می‌کشی خاطرات برایت مرور می‌شود، خاطرات خوب و بد گذشته…
چند ماه قبل که اسباب‌کشی داشتم از کارتون‌های توی کمد، بشقاب‌های گل سرخ قدیمی که کادوی عروسی‌ام بود را بیرون آوردم؛ آن‌ها را همسایه‌ی خانه‌، پیرزنی شیرین زبان و دوست‌ داشتنی که مادر شهید هم بود برایم کادو آورده بود.
می خواستم در خانه‌ی جدید از آن‌ها به عنوان دکور استفاده کنم.‌ دوست داشتم رنگ و بوی گذشته‌ها را به زندگی‌ام برگرداندم، البته به دنبال این نیز بودم که از دکور قدیمی و مدرن در کنار هم استفاده کنم.
در جستجوی سِتی برای بشقاب‌ها در فروشگاه‌های اینترنتی بودم که آن کاسه‌ی گل سرخ پرنده‌دار را که هنرمندش با هنری خاص بین طرح قدیمی و مدرن تلفیق ایجاد کرده را، پیدا کردم و خریدم.
حالا بعد از گذشت چند ماه هنوز از دیدن آن‌ها لذت می‌برم و با خود می گویم:
اگر بخواهیم می شود رنگ و بو و صفای گذشته‌ها را به زندگی برگردانیم…
می شود به جای حسرت آن روزها را خوردن با اندکی هنر، کمی سادگی و کمی گذشت به آرامش آن روزها برسیم.
می‌توان حتی از همین فضای مدرن مجازی که گاهی ما را از یکدیگر دور می‌کند و شاید صفا و صمیمیت را از بین می‌برد استفاده کنیم؛ در آن گروه‌های خانوادگی سالمی ایجاد کرده، آنجا بگوییم و بشنویم و شاد باشیم و فاصله‌ها را کنار بزنیم، حتی می‌شود به امر دین بپردازیم و در گروه با هنری خاص امر به معروف و نهی از منکر نیز بکنیم.

اگر بخواهیم خیلی راحت می‌شود گذشته‌ها را به حالمان پیوند بزنیم و از آرامش آن لذت ببریم. فقط کمی تلاش می‌خواهد.

پی نوشت: مادر شهید، آن پیرزن شیرین زبان دوست‌داشتنی چند سال قبل از دنیا رفت. لطفاً برای شادی روحش صلواتی بفرستیم.

1562341076k_pic_3255c198-2f59-4a6e-8bc2-1fc0a4c521a3.jpg

 2 نظر

مژده‌ی رستگاری

18 تیر 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

روبه‌رویش که می‌نشینم، چشمم روشن و دلم شاد می‌شود، هر روز شاهد رشد و بالندگی‌اش هستم، روزی چند بار برای رهایی از خستگی‌ها و بی‌حوصله‌گی‌ها، برای فرار از روزمره‌گی‌ها به او پناه می‌برم، با بالا رفتنش می‌خندم و قربان صدقه‌اش می‌روم.

او محرم اسرار من است و مرا به گذشته‌های دور پیوند می‌زند، گره به گره‌اش مرا به یاد خاطرات خوش و ناخوش زندگی‌ام می‌اندازد.
در این میان ولی انگار ناخوشی‌ها به خوشی‌ها می‌چربند و جلوی دیدگانم قد علم می‌کنند.
نوجوانی‌ام را به یاد می‌آورم، در میان انبوهی از مردم که با تابوتی روی دستشان گریه‌کنان از حیاط خانه به سمت گلزار شهدا شهر روانه می‌شوند، ناباورانه آن ها را می‌نگرم، به خواب و خیال می‌ماند، اما…
واقعیتی تلخ است، گویی جام زهری بی‌محابا سر کشیده‌ام، احساس می‌کنم بند بند وجودم در حال گسستن است!…
آنکه در تابوت به دست مردم به سوی خانه‌ی ابدی‌اش می‌برند برادر من است، برادری که بزرگ خانه بوده، امید قلب پدر…
عزیز دل مادر…
سایه‌ی سر برای فرزند سه‌ساله‌اش، اکنون ولی دیگر نیست…
تمام شهر را زمزمه‌ی اسم تو پر کرده است ؛ چرا که رفتنت، ای جان خواهر! با هر رفتنی فرق می‌کند. آخر تو با پای خود به سمت مرگ نرفته بودی… تو را دست‌هایی شیطانی با طنابی قطور به دور گردنت به سمت مرگ کشانده بود. تو می‌رفتی تا مسافرانت را در دل شب به مقصد برسانی، غافل از اینکه، آن‌ها شیاطینی سنگدل در کالبد انسانی‌اند.
خدا می‌داند که در آن لحظه‌ها چه دیده‌ای!؟ خدا می‌داند چه کشیده‌ای!؟
چه طور توانستند با تن چون گل تو، آنگونه بی‌رحمانه رفتار کنند، تن بی‌جان تو را چگونه به روی ریگ‌های داغ بیابان رها کردند و رفتند…
ما اما… بعد تو باور نکردیم پر کشیدنت را؛ چرا که به جای صورت گلگون چون گلت چیزی جز کبودی و سیاهی ندیدیم.
بعد تو… پدری ماند با کمری خمیده که دیگر راست نشد!
بعد تو… مادری ماند با دل شکسته! مادری که باور نکرده بود رفتنت را، او روزها، ماه‌ها و یا شاید سال‌ها به امید برگشتنت پشت در نیمه باز می‌نشست، نوحه می‌خواند و گریه می‌کرد.
بعد تو… همسری ماند که نمی‌دانست چگونه بابا بابا‌های کودکش را جواب دهد!
بعد تو ما ماندیم؛ خواهران و برادرانت که آتش غمت، هنوز بعد از چهارده سال قلبمان را می‌سوزاند و اشکمان را جاری می‌کند.
خداوند لعنت کند قوم ظالمین را
عزیز دل خواهر، زینب بودن سخت است، خیلی سخت…

تو اما… به خدای کعبه که رستگار شدی؛ بارها شنیده بودم که دوست داشتی به جبهه می‌رفتی و شهید می‌شدی، مژده بدهم، آرزویت برآورده شد. مگر غیر از این است که پیامبر مهربانی‌ها فرموده‌اند: «کسی که در راه کسب روزی حلال برای خانواده‌اش بکوشد، مانند مجاهد در راه خداست.»

آری گره به گره‌اش با من حرف می‌زند، قالیچه‌ی کوچک روی دارم را می‌گویم، همان که مرا به گذشته‌ام پیوند می‌زند، به خوشی‌ها و ناخوشی‌هایم و من واژه‌های درون قاب وجودش را زیر لب آرام زمزمه می‌کنم:
«الهی و ربی من لی غیرک»

1558837338k_pic_c1fbc0d0-ed2e-4fa7-a62a-9da91a20aee7.jpg

 نظر دهید »

جمعه‌های انتظار

18 تیر 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

چندی است که بر تخته سیاه کوچک خانه ام، نوشته ام «شاید این جمعه بیاید» تا هر زمان که آن را می‌بینم به یادتان بیفتم و به خودم تلنگر بزنم که بیشتر مراقب رفتارم باشم، بیشتر مراقب گفتارم باشم، خانه را مرتب‌تر نگه دارم، شاید آقا، روز جمعه‌ای به این کلبه‌ی فقیرانه سری بزند، دلم را خوش کرده بودم که آقایم برای تذکر هم شده سری به شاگرد نااهلش می‌زند، ولی…
خبری از آمدنت نیست آقا،
خبری نیست که نیست…

رویم به اشک دیده‌ تر می‌شود و آه از نهادم بر می‌آید، وقتی فکر می‌کنم که من خود لایق دیدن روی تو نیستم، این چشم‌های زمینی را چه به دیدن قامت چون سرو آسمانی تو، من بی‌سر و پا را چه به پادشاه آسمان‌ها، چه به صاحب زمان‌ها و مکان‌ها…
با خود می‌گویم تا نجف، کربلا، کاظمین و مشهد هست، خانه‌ی اهل زمین، خانه‌ی پر گناه اهل زمین که جای تو نیست.

و این‌گونه اشک‌هایم کم می‌شود، اشک‌ها می‌رود اما افسوس و آشوب درونم را مثل خوره می‌خورد و وجدانم مرا به تقوا، راز و نیاز و صبر می‌خواند…

تخته سیاه را دوباره نگاه می‌کنم نمی‌توانم نوشته را پاک کنم، هنوز امید دارم به آمدنت آقا، من منتظرت می‌مانم.
من منتظر می‌مانم و کار منتظر صبر کردن است.

1558576178k_pic_e184de13-2b2a-40b8-aed7-ac86ce2f9e65.jpg

 نظر دهید »
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یادداشت‌های چند خانم طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرامش
  • اجتماعی
  • امام زمان
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • تأثیرگذاری مثبت
  • تفکر مثبت
  • روانشناسی تفاوت زنان و مردان
  • روزانه‌نوشت
  • سبک زندگی
  • شهدا
  • عشق
  • عفاف و حجاب
  • معرفی کتاب
  • کوتاه نوشته

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس