جمعههای انتظار
«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
چندی است که بر تخته سیاه کوچک خانه ام، نوشته ام «شاید این جمعه بیاید» تا هر زمان که آن را میبینم به یادتان بیفتم و به خودم تلنگر بزنم که بیشتر مراقب رفتارم باشم، بیشتر مراقب گفتارم باشم، خانه را مرتبتر نگه دارم، شاید آقا، روز جمعهای به این کلبهی فقیرانه سری بزند، دلم را خوش کرده بودم که آقایم برای تذکر هم شده سری به شاگرد نااهلش میزند، ولی…
خبری از آمدنت نیست آقا،
خبری نیست که نیست…
رویم به اشک دیده تر میشود و آه از نهادم بر میآید، وقتی فکر میکنم که من خود لایق دیدن روی تو نیستم، این چشمهای زمینی را چه به دیدن قامت چون سرو آسمانی تو، من بیسر و پا را چه به پادشاه آسمانها، چه به صاحب زمانها و مکانها…
با خود میگویم تا نجف، کربلا، کاظمین و مشهد هست، خانهی اهل زمین، خانهی پر گناه اهل زمین که جای تو نیست.
و اینگونه اشکهایم کم میشود، اشکها میرود اما افسوس و آشوب درونم را مثل خوره میخورد و وجدانم مرا به تقوا، راز و نیاز و صبر میخواند…
تخته سیاه را دوباره نگاه میکنم نمیتوانم نوشته را پاک کنم، هنوز امید دارم به آمدنت آقا، من منتظرت میمانم.
من منتظر میمانم و کار منتظر صبر کردن است.