مژدهی رستگاری
«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
روبهرویش که مینشینم، چشمم روشن و دلم شاد میشود، هر روز شاهد رشد و بالندگیاش هستم، روزی چند بار برای رهایی از خستگیها و بیحوصلهگیها، برای فرار از روزمرهگیها به او پناه میبرم، با بالا رفتنش میخندم و قربان صدقهاش میروم.
او محرم اسرار من است و مرا به گذشتههای دور پیوند میزند، گره به گرهاش مرا به یاد خاطرات خوش و ناخوش زندگیام میاندازد.
در این میان ولی انگار ناخوشیها به خوشیها میچربند و جلوی دیدگانم قد علم میکنند.
نوجوانیام را به یاد میآورم، در میان انبوهی از مردم که با تابوتی روی دستشان گریهکنان از حیاط خانه به سمت گلزار شهدا شهر روانه میشوند، ناباورانه آن ها را مینگرم، به خواب و خیال میماند، اما…
واقعیتی تلخ است، گویی جام زهری بیمحابا سر کشیدهام، احساس میکنم بند بند وجودم در حال گسستن است!…
آنکه در تابوت به دست مردم به سوی خانهی ابدیاش میبرند برادر من است، برادری که بزرگ خانه بوده، امید قلب پدر…
عزیز دل مادر…
سایهی سر برای فرزند سهسالهاش، اکنون ولی دیگر نیست…
تمام شهر را زمزمهی اسم تو پر کرده است ؛ چرا که رفتنت، ای جان خواهر! با هر رفتنی فرق میکند. آخر تو با پای خود به سمت مرگ نرفته بودی… تو را دستهایی شیطانی با طنابی قطور به دور گردنت به سمت مرگ کشانده بود. تو میرفتی تا مسافرانت را در دل شب به مقصد برسانی، غافل از اینکه، آنها شیاطینی سنگدل در کالبد انسانیاند.
خدا میداند که در آن لحظهها چه دیدهای!؟ خدا میداند چه کشیدهای!؟
چه طور توانستند با تن چون گل تو، آنگونه بیرحمانه رفتار کنند، تن بیجان تو را چگونه به روی ریگهای داغ بیابان رها کردند و رفتند…
ما اما… بعد تو باور نکردیم پر کشیدنت را؛ چرا که به جای صورت گلگون چون گلت چیزی جز کبودی و سیاهی ندیدیم.
بعد تو… پدری ماند با کمری خمیده که دیگر راست نشد!
بعد تو… مادری ماند با دل شکسته! مادری که باور نکرده بود رفتنت را، او روزها، ماهها و یا شاید سالها به امید برگشتنت پشت در نیمه باز مینشست، نوحه میخواند و گریه میکرد.
بعد تو… همسری ماند که نمیدانست چگونه بابا باباهای کودکش را جواب دهد!
بعد تو ما ماندیم؛ خواهران و برادرانت که آتش غمت، هنوز بعد از چهارده سال قلبمان را میسوزاند و اشکمان را جاری میکند.
خداوند لعنت کند قوم ظالمین را
عزیز دل خواهر، زینب بودن سخت است، خیلی سخت…
تو اما… به خدای کعبه که رستگار شدی؛ بارها شنیده بودم که دوست داشتی به جبهه میرفتی و شهید میشدی، مژده بدهم، آرزویت برآورده شد. مگر غیر از این است که پیامبر مهربانیها فرمودهاند: «کسی که در راه کسب روزی حلال برای خانوادهاش بکوشد، مانند مجاهد در راه خداست.»
آری گره به گرهاش با من حرف میزند، قالیچهی کوچک روی دارم را میگویم، همان که مرا به گذشتهام پیوند میزند، به خوشیها و ناخوشیهایم و من واژههای درون قاب وجودش را زیر لب آرام زمزمه میکنم:
«الهی و ربی من لی غیرک»