یادداشت‌های چند خانم طلبه

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

قربانی باران

21 مرداد 1398 توسط فرجی

امروز با دیدن گوشت قربانی؛ یاد اولین صحنه ی قربانی که دیده بودم افتادم. روز انتخابات بود. مادرم برای شرکت در انتخابات و رای دادن به محل رای گیری که مدرسه ی ما بود میرفت. و من که کودکی ٨ یا ٩ ساله بودم او را همراهی می کردم.
از سر کنجکاوی سوالات زیادی را از مادرم می پرسیدم. با رسیدن به میدان انقلاب، میدان بزرگ روستا سوالات من بیشتر شد.
از دیدن آن همه خون در وسط میدان و مردم زیادی که کیسه های گوشت را با خودشان می بردند تعجب کرده بودم و مدام از مادرم می پرسیدم: ”امروز روز رای دادن است یا روز عید قربان؟! “
مادرم با مهربانی گفت :”امروز روز انتخابات است و این قربانی داستان دیگری دارد.“
با این حرف مادرم تعجبم بیشتر شد و منتظر بودم تا مادرم ماجرا را تعریف کند.
از قرار معلوم مدتی از تابستان گذشته بود. اما گذر هیچ ابر رحمتی به حوالی روستای ما هم نیافتاده بود و مردم دست به دامان عمه امبیل[١] شده بودند تا برای آمدن باران دعا کند.
عمه بزرگوار در جواب مردم گفته بود: ” این گناهان شماست که باعث شده باران نیاید. به سربابا[٢] بروید و برای آمدن باران دعا کنید و گاوی قربانی کنید و گوشتش را بین فقرا تقسیم کنید؛ مگر نمی دانید که از شروط قبولی دعا کمک کردن به نیازمندان و دعا کردن در جای بلند است. خودتان به داد خودتان برسید خدا کمکتان کند.“
من آن روز تا شب منتظر باریدن باران در کنار پنجره ایستادم. اما دریغ از یک قطره.
کنارپنجره خوابم برده بود. و نصف شب با صدای شیلیپ شالاپ بلند شدم و قطرات باران را دیدم که به برگ درختان می خورد و این صدای زیبا را به وجود می آورد.
امروز عید قربان دیگری فرا رسیده است اما دیگر آن عمه ی مهربان، عمه ام البنین در کنار ما نیستند اما من هنوز هم سخنان گرانبهایشان را از یاد نبرده ام و یاد و نامش را با صلواتی گرامی میدارم. از خداوند می خواهم به حرمت جد آن بزرگوار گناهان مرا ببخشد تاعطر معطر باران رحمتش را در صحرای خشک وجودم احساس کنم.
١.بانو ام البنین سادات هاشم زاده، یکی از سادات بزرگوار روستای ما(روستای الخلج) بودند که مردم روستا ایشان را عمه امبیل صدا می کردند.
٢.نام کوهی در روستای الخلج است که همه ساله مردم روستا در آنجا جمع می شوند و نماز حاجت می خوانند. آغاز گر این حرکت بانو بزگوار ام البنین سادات هاشم زاده بودند.

 نظر دهید »

زندگی‌ات را مرور کن!

18 مرداد 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

چشم‌هایت را ببند و یا نه! چشم‌هایت را باز بگذار؛ گاهی بهتر است با چشم‌های باز تصور کنی. ذهنت را آرام کن. حالا زندگی‌ات را مرور کن، از زمانی که به یاد داری، یک به یک خاطرات خوب و بد را تا به امروز برسی، به همین لحظه.
می‌دانم که در این سال‌های گذشته از عمرت در کنار خوبی‌ها و خوشی‌ها، سختی‌هایی کشیده‌ای:

_ شاید سفره‌ی خانه رنگارنگ نبوده و یا حتی در شبی تاریک، بی‌شام سر بر بالین گذاشته‌ای و به امید فردایی بهتر، بغض دویده در گلویت را به آرامی فروخورده‌ای.
_ شاید لباس‌های تنت کهنه بوده و پدر و مادرت از دیدنت غصه‌ها خورده‌اند، اما کاری از دستشان برنمی‌آمده.
_ شاید در گذشته‌ای دور یا نزدیک، عزیزی از دست داده‌ای و یا وقتی خواهرت به خانه‌ی بخت رفته او را از دست داده پنداشتی و ساعت‌ها و روزها در تنهایی‌ات گریه کردی.
_ شاید از نامهربانی‌ آدم‌های اطرافت خسته شدی، ولی راهی به جز تحمل آن‌ها نداشتی.
_ شاید بارها عادت‌های بد را کنار گذاشتی و سعی کردی خوب باشی ولی نتوانستی.
_ شاید هزاران بار به فکر و جسمت رژیمی سخت دادی اما هر بار آن را شکستی و شاید…

می‌دانم که سختی کشیدن زخمی بر قلب و جسمت می‌گذارد که از بین رفتنی نیست اما خوب فکر کن؛ اگر همین سختی‌ها نبود، تو ساخته نمی‌شدی. آری تو از دل همین سختی‌ها کم‌کم بزرگ شدی و در کنارش ساخته شدی و این از لطف خداوند بوده است تا تو به معنای واقعی «خلیفةالله» باشی.

حالا تو خوب می‌دانی که چه کارهای انجام نشده‌ای داری؛
_ تو باید غذاها و لباس‌های خوبت را در کنار پدر و مادرت استفاده کنی و شاد باشی تا غصه‌های سال‌های دور فراموش شود.
_ تو باید برای عزیزانت دعا کنی، در هر کجا که باشند.
_ تو باید تمام نامهربانی‌های آدم‌ها را ببخشی و از یاد ببری.
_ تو باید عادت‌های خوب را جایگزین عادت‌های بد کنی تا فرصتی برای تکرار بدی‌ها نباشد.
_تو باید دوباره به فکر و جسمت رژیم بدهی اما نه سخت! بلکه هدفمند و پایدار!

پس منتظر نمان و از همین لحظه شروع کن و این را بدان که اگر تمام کائنات، خانواده‌ات و هر کسی که در کنارت هست بخواهد ولی تو نخواهی خواسته‌ات عملی نمی‌شود.
پس درنگ نکن؛ بلند شو! به خودت، خانه و خانواده‌ات برس و با توکل، به زندگی‌ات عشق بورز تا هم به آرامش برسی و هم به معنای واقعی «خلیفةالله» باشی.

1565219079k_pic_ec1baa18-9052-4bca-ab49-a50d76e2cc13.jpg

 3 نظر

دل‌نوشته‌های باران خورده

15 مرداد 1398 توسط زهرا سادات

 

روزهای بارانی،دلنوشته‌هایم را 

ردیف می‌کنم، 

زیر چک‌چک اشک‌های آسمان! 

تا هر قطره‌ی رهگذری بیاید و 

نوشته‌هایم را بخواند و 

با اشک‌هایش، اشک‌نوشته‌هایم را بشوید و با خود ببرد! 

روزهای بعد از باران من هستم 

و نوشته‌هایی که دیگر نیست! 

من هستم و نوشته‌هایی که 

جایشان را با یک ردیف ممتد از جوهر آبی رنگِ به یادگار مانده از باران، عوض کرده‌اند! 

من هستم و… 

راستی گفته بودم؛ 

روزهای بارانی نوشته‌هایم را ردیف می‌کنم زیر باران؟! 

 

 1 نظر

شما دوست دارید چه باشید

15 مرداد 1398 توسط فرجی

 

امروز قلم بر دست گرفتم تا راز های قلبم را بر روی کاغذ فاش کنم و مطلبی را برای وبلاگ گروهی بنویسم. ناگاه یاد انشائی از دوران مدرسه افتادم. خانم عبدی، معلم زبان فارسی، از ما خواسته بودند تا انشائی با موضوع اینکه ”دوست دارید در این لحظه چه باشید“ بنویسیم انشاء باید در کلاس نوشته می‌شد و طبق روال همیشگی خانم عبدی دفترهای انشایمان را با خودشان می‌بردند تا برترین‌ها را انتخاب کنند که در کلاس توسط نویسنده خوانده شود.

یکی از دانش‌آموزان گفت: خانم اجازه! موضوع انشاء خیلی سخته ما نمی‌توانیم بنویسم. خانم عبدی از جایشان بلند شدند، این نشانه‌ی عصبانیت بود و گفتند؛ نظر همه همینه!؟ 

ردیف اولی‌های چابلوس، نه خانم.

خانم عبدی به طرف تخته سیاه رفتند و روی تخته‌ای که قسمت‌هایی از آن شکسته بود با گچ سفید رنگی نوشتند؛ من می‌خواهم پیچکی باشم که دور مزار شهید گمنامی روییده است، یا برای مثال من می‌خواهم رئیس جمهور باشم. همگی خندیدیم، خانم عبدی لبخندی زدند و گفتند: ”شروع کنید فقط ده دقیقه فرصت دارید“

من که مدتی بود خبرهای خوب و بدی را می‌شنیدم؛ خبر بیماری عموی عزیزم، خبر اینکه به زیارت بی‌بی معصومه خواهیم رفت و خبر قبولی‌ام برای مدرسه‌ی نمونه دولتی همگی مسائلی بودند که ذهنم را درگیر کرده بودند اما من نمی‌دانستم کدام موضوع برایم مهمتر است تا انشایم را با آن شروع کنم. اما قلم با فرمان قلبم بر روی کاغذ خود نمایی می‌کرد و کلمه کلمه واژه‌ها را کنار هم می‌چید.

من می‌خواهم واکسنی باشم که می‌تواند بیماری سرطان را درمان کند، من می‌خواهم کبوتری باشم تا بتوانم به همه جا بروم و همه چی را ببینم، من می‌خواهم رویایی باشم که تعبیر می شود رویای دنیایی که همه در آن سالم هستند قلبم همین‌گونه فرمان می‌داد. و قلم آن ها را ترسیم می کرد انگار قلب کوچکم باورش شده بود که هر چه را بخواهد عملی می‌شود. انشایم را با  این جمله که اگر یک آرزو از نوشته‌هایم بخواهد عملی شود فقط می‌خواهم ظهور صاحب‌الزمان‌عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌شریف را ببینم به پایان رساندم. اما اشک چشمانم تمام نشدند و نوشته‌های روی کاغذ را علامت‌گذاری کردند. دیگر فرصت نوشتن متن دیگری نبود و معلم دفتر‌ها را جمع کرد.

به یاد آن خاطره و آن روز من از شما می‌خواهم که یک لحظه تمام قید و بندها را رها و ناممکن‌ها فراموش کنید و فقط به این فکر کنید که می‌خواهید چه باشید.

 

 1 نظر

کفشهای منو واکس می‌زنید؟

14 مرداد 1398 توسط Mim.Es

 

 

رویِ‌‌ پله‌برقیِ‌ مترو دیدمشان. هم‌سن و سال پسرم بودند. به سرعت، پله‌ها را یکی دو تا پایین رفتند. مقابل گیت بلیط مترو یکی به دیگری می‌گفت: «تقصیر توئِه که به قطار نرسیدیم!».  وارد بحثشان شدم. اینهمه عجله برای چیست؟ اشکالی ندارد با قطار بعدی می‌رویم. اصلا بگویید ببینم سر ظهری، تویِ این گرما، تنها کجا می‌روید؟ آنکه بزرگتر بود پاسخم را داد؛ می‌رویم شریعتی تا واکس بزنیم. 

با تعجب نگاهشان کردم. رفتم و روی صندلی نشستم آنها هم به دنبالم. پانزده دقیقه تا آمدن قطار بعدی وقت بود. سر صحبت را باز کردم. برادر نبودند، اما مثل دو برادر هوای هم را داشتند. یکی پدر داشت و دیگری نه! یکی درس می‌خواند و دیگری نه! گفتم: «چرا درس نمی‌خونی؟» پاسخ داد: «خاله! کارت مدرسه‌ام سوخته و دیگه نمی‌تونم برم مدرسه». کارت مدرسه؟!  «آره دیگه کارت مدرسه! آخه ما افغانیم و اگه کارت نداشته باشیم نمی‌تونیم بریم مدرسه». 

نمی‌دانم چه شد که دستانش را در دست گرفتم. روی دستان کودکانه‌اش سیاهی واکس دیده می‌شد. دستان کودکانه‌ای که حکایت‌ها داشت از زندگی یک مرد کوچک. مردی که پا به پایِ پدر کارگرش کار می‌کرد. پول‌هایش را درون قُلکی می‌انداخت تا خرج مادر بیمارش کند. دلم می‌خواست پولی به آنها بدم، اما با خودم گفتم شاید ناراحت شوند. فکری به سرم زد. گفتم: «کفشهای منو واکس می‌زنید؟!» گفت: «خاله یواش! اگه شهرداری بفهمه وسایلمونو می‌گیره!» 

وسایل کارشان تویِ یک کیف مدرسه روی دوش علی بود. او که به خاطر نداشتن کارت نمی‌توانست به مدرسه برود! ایستگاه مترو داشت شلوغ می‌شد. عد‌ه‌ای بد نگاه می‌کردند. اهمیتشان ندادم. چند دقیقه‌ی دیگر قطار می‌رسید. با اجازه‌شان عکسی به‌ یادگار گرفتم. علی گفت: «خاله هر وقت خواسی کفشاتو واکس بزنی بیا شریعتی، ما اونجاییم…». 

قطار رسید. تند و چابک لابلای جمعیت سوار قطار شدند. دیگر ندیدمشان. تمامی مسیر در اندیشه‌ی این دو کودک بودم، که به جای بازی‌های کودکانه و  لذت بردن از بچگیشان می‌بایست پا روی احساسات کودکانه‌شان بگذارند و همچون یک مرد کار کنند. امروز برایم یکی از داغ‌ترین روزهای این تابستان داغ بود. دلم از داغی این روز می‌سوخت. اشک بی‌اختیار مهمان چشمانم شد، انگار که منتظر بها‌نه‌ای بودند. کم نیستند کودکان اینچنینی!  

 

ـــــــ 

پ.ن: علی یک درخواست کوچیک داشت؛ اینکه کارت مدرسه رفتنش درست بشه!

 

 

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • ...
  • 4
  • ...
  • 5
  • 6
  • 7
  • ...
  • 8
  • ...
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یادداشت‌های چند خانم طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرامش
  • اجتماعی
  • امام زمان
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • تأثیرگذاری مثبت
  • تفکر مثبت
  • روانشناسی تفاوت زنان و مردان
  • روزانه‌نوشت
  • سبک زندگی
  • شهدا
  • عشق
  • عفاف و حجاب
  • معرفی کتاب
  • کوتاه نوشته

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس