قربانی باران
امروز با دیدن گوشت قربانی؛ یاد اولین صحنه ی قربانی که دیده بودم افتادم. روز انتخابات بود. مادرم برای شرکت در انتخابات و رای دادن به محل رای گیری که مدرسه ی ما بود میرفت. و من که کودکی ٨ یا ٩ ساله بودم او را همراهی می کردم.
از سر کنجکاوی سوالات زیادی را از مادرم می پرسیدم. با رسیدن به میدان انقلاب، میدان بزرگ روستا سوالات من بیشتر شد.
از دیدن آن همه خون در وسط میدان و مردم زیادی که کیسه های گوشت را با خودشان می بردند تعجب کرده بودم و مدام از مادرم می پرسیدم: ”امروز روز رای دادن است یا روز عید قربان؟! “
مادرم با مهربانی گفت :”امروز روز انتخابات است و این قربانی داستان دیگری دارد.“
با این حرف مادرم تعجبم بیشتر شد و منتظر بودم تا مادرم ماجرا را تعریف کند.
از قرار معلوم مدتی از تابستان گذشته بود. اما گذر هیچ ابر رحمتی به حوالی روستای ما هم نیافتاده بود و مردم دست به دامان عمه امبیل[١] شده بودند تا برای آمدن باران دعا کند.
عمه بزرگوار در جواب مردم گفته بود: ” این گناهان شماست که باعث شده باران نیاید. به سربابا[٢] بروید و برای آمدن باران دعا کنید و گاوی قربانی کنید و گوشتش را بین فقرا تقسیم کنید؛ مگر نمی دانید که از شروط قبولی دعا کمک کردن به نیازمندان و دعا کردن در جای بلند است. خودتان به داد خودتان برسید خدا کمکتان کند.“
من آن روز تا شب منتظر باریدن باران در کنار پنجره ایستادم. اما دریغ از یک قطره.
کنارپنجره خوابم برده بود. و نصف شب با صدای شیلیپ شالاپ بلند شدم و قطرات باران را دیدم که به برگ درختان می خورد و این صدای زیبا را به وجود می آورد.
امروز عید قربان دیگری فرا رسیده است اما دیگر آن عمه ی مهربان، عمه ام البنین در کنار ما نیستند اما من هنوز هم سخنان گرانبهایشان را از یاد نبرده ام و یاد و نامش را با صلواتی گرامی میدارم. از خداوند می خواهم به حرمت جد آن بزرگوار گناهان مرا ببخشد تاعطر معطر باران رحمتش را در صحرای خشک وجودم احساس کنم.
١.بانو ام البنین سادات هاشم زاده، یکی از سادات بزرگوار روستای ما(روستای الخلج) بودند که مردم روستا ایشان را عمه امبیل صدا می کردند.
٢.نام کوهی در روستای الخلج است که همه ساله مردم روستا در آنجا جمع می شوند و نماز حاجت می خوانند. آغاز گر این حرکت بانو بزگوار ام البنین سادات هاشم زاده بودند.