یادداشت‌های چند خانم طلبه

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

کفشهای منو واکس می‌زنید؟

14 مرداد 1398 توسط Mim.Es

 

 

رویِ‌‌ پله‌برقیِ‌ مترو دیدمشان. هم‌سن و سال پسرم بودند. به سرعت، پله‌ها را یکی دو تا پایین رفتند. مقابل گیت بلیط مترو یکی به دیگری می‌گفت: «تقصیر توئِه که به قطار نرسیدیم!».  وارد بحثشان شدم. اینهمه عجله برای چیست؟ اشکالی ندارد با قطار بعدی می‌رویم. اصلا بگویید ببینم سر ظهری، تویِ این گرما، تنها کجا می‌روید؟ آنکه بزرگتر بود پاسخم را داد؛ می‌رویم شریعتی تا واکس بزنیم. 

با تعجب نگاهشان کردم. رفتم و روی صندلی نشستم آنها هم به دنبالم. پانزده دقیقه تا آمدن قطار بعدی وقت بود. سر صحبت را باز کردم. برادر نبودند، اما مثل دو برادر هوای هم را داشتند. یکی پدر داشت و دیگری نه! یکی درس می‌خواند و دیگری نه! گفتم: «چرا درس نمی‌خونی؟» پاسخ داد: «خاله! کارت مدرسه‌ام سوخته و دیگه نمی‌تونم برم مدرسه». کارت مدرسه؟!  «آره دیگه کارت مدرسه! آخه ما افغانیم و اگه کارت نداشته باشیم نمی‌تونیم بریم مدرسه». 

نمی‌دانم چه شد که دستانش را در دست گرفتم. روی دستان کودکانه‌اش سیاهی واکس دیده می‌شد. دستان کودکانه‌ای که حکایت‌ها داشت از زندگی یک مرد کوچک. مردی که پا به پایِ پدر کارگرش کار می‌کرد. پول‌هایش را درون قُلکی می‌انداخت تا خرج مادر بیمارش کند. دلم می‌خواست پولی به آنها بدم، اما با خودم گفتم شاید ناراحت شوند. فکری به سرم زد. گفتم: «کفشهای منو واکس می‌زنید؟!» گفت: «خاله یواش! اگه شهرداری بفهمه وسایلمونو می‌گیره!» 

وسایل کارشان تویِ یک کیف مدرسه روی دوش علی بود. او که به خاطر نداشتن کارت نمی‌توانست به مدرسه برود! ایستگاه مترو داشت شلوغ می‌شد. عد‌ه‌ای بد نگاه می‌کردند. اهمیتشان ندادم. چند دقیقه‌ی دیگر قطار می‌رسید. با اجازه‌شان عکسی به‌ یادگار گرفتم. علی گفت: «خاله هر وقت خواسی کفشاتو واکس بزنی بیا شریعتی، ما اونجاییم…». 

قطار رسید. تند و چابک لابلای جمعیت سوار قطار شدند. دیگر ندیدمشان. تمامی مسیر در اندیشه‌ی این دو کودک بودم، که به جای بازی‌های کودکانه و  لذت بردن از بچگیشان می‌بایست پا روی احساسات کودکانه‌شان بگذارند و همچون یک مرد کار کنند. امروز برایم یکی از داغ‌ترین روزهای این تابستان داغ بود. دلم از داغی این روز می‌سوخت. اشک بی‌اختیار مهمان چشمانم شد، انگار که منتظر بها‌نه‌ای بودند. کم نیستند کودکان اینچنینی!  

 

ـــــــ 

پ.ن: علی یک درخواست کوچیک داشت؛ اینکه کارت مدرسه رفتنش درست بشه!

 

 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: تابستان داغ کودکان کار

موضوعات: اجتماعی لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یادداشت‌های چند خانم طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرامش
  • اجتماعی
  • امام زمان
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • تأثیرگذاری مثبت
  • تفکر مثبت
  • روانشناسی تفاوت زنان و مردان
  • روزانه‌نوشت
  • سبک زندگی
  • شهدا
  • عشق
  • عفاف و حجاب
  • معرفی کتاب
  • کوتاه نوشته

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس