یادداشت‌های چند خانم طلبه

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

جهاد

15 مهر 1398 توسط فرجی

بسم الله الرحمن الرحیم
اولین جمله ی خطبه را که می خوانم آتشی در درونم شعله ور می شود. آتشی که عطش آموختن و حیرت را در وجودم بیشتر و بیشتر می کند.
چندین بار این خطبه را خوانده ام و در مورد محتوایش اندیشیده ام. اما باز هم فکر می کنم که نتوانسته ام آنچنان که باید آن را درک کنم.
”الجهاد باب من ابواب جنه“
چه شروع باصلابت و زیبایی، چه کسی جز علی (علیه السلام) میتوانسته جهاد را اینگونه توصیف کند و آن را دری از درهای بهشت معرفی کند. دری که خداوند آن را برای اولیای خاصش گوشوده است. دری که علی (علیه السلام) آن را به لباس تقوا و پرهیزگاری تشبیه کرده است.
شاید درک این مطلب با خواندن ادامه ی خطبه و رسیدن به مفهوم حیرت انگیز ”وای بر مرد مسلمانی که در سرزمین او و در زیر پرچم اسلام بر زنی ذمی حمله شود و مرد مسلمان از آن جلو گیری نکند“ راحت تر شود.
ما جهاد را چگونه معنا می کنیم؟!
آیا جهاد فقط حمایت از جان و ناموس مسلمانان است یا سرزمین های اسلامی را نیز شامل میشود.!؟
جهاد چه معنای عمیقی دارد معنایی به وسعت تمامی سرزمین های اسلامی یا به وسعت تمام جهان.
طبق فرمایش علی (علیه السلام) همه می نشینند و منتظر می مانند تا بقیه به وظیفه شان عمل کنند.
اگر در هشت سال دفاع مقدس نیز جوانان ما می نشستند و منتظر بقیه می ماندند، آیا نامی از اسلام در ایران عزیزمان باقی می ماند؟
اگر جوانان ایرانی در خانه هایشان می نشستند و نسبت به اتفاقات سوریه و حملات داعش بی تفاوت بودند. آیا ما این آرامش و امنیت را در منطقه داشتیم؟
به نظر من همه نمی توانند معنای واقعی جهاد در راه خدا را درک کنند. جهادی که نهایت نهایتش ”یرزقون عند ربهم“ است. چه پاداش عظیمی، و چه تفسیر زیبایی ”الجهاد باب من ابواب جنه“

 نظر دهید »

موکب آمستردام

26 شهریور 1398 توسط زهرا سادات

به نام خدا

اهل دلی می‌گفت؛ 

عشق زمان و مکان ندارد، یک روزی یک ‌جایی به خودت می‌آیی و می‌‌بینی که دلت، دیگر دل قبلی نیست، اصلا انگار عوض شده‌ و یک‌جور دیگری می‌تپد و یک جور دیگری پمپاژ می‌کند، اصلا انگار یک ‌جور دیگری زنده نگهت می‌دارد!

مثل قصه‌یِ دلِ آنهایی که فارغ از رنگ و زبان و مرز، در یک گوشه‌یِ دنیا، دلشان برای ارباب می‌لرزد، مثل همان‌ها که بی توجه به نژاد و مال و موقعیت، دست دل‌هاشان را می‌گیرند و پیاده می‌روند تا برسند به خیمه‌های آقا.

مثل دلِ علیرضا که یک جایی به خودش آمد و دید؛

اویی که بیست سال ساکن مشهد و همسایه امام رضا(ع) بوده، دلش در اروپا به اهل بیت گره خورده و توی آمستردام سوار کشتی امام حسین(ع) شده!

مثل مجید که در هلند عاشق شده!

مثل سارا که در دانمارک دلش پیوند خورده به دریای عشاق آقا!

مثلِ…

 

________

«موکب آمستردام» به قلم بهزاد دانشگر، کتابی با خرده روایت‌هایی از دلدادگی زائرانِ دوردست سیدالشهداست؛ زائرانی که از اروپا به مقصد زیارت پیاده‌ی امام حسین(ع) رهسپار شده اند.

پیشنهاد می‌کنم، شما هم بخوانید! 

 

 

 

 نظر دهید »

درس اخلاق در کارخانه

17 شهریور 1398 توسط فرجی

بر اساس داستان واقعی

از روزی که یاد گرفته بود که زکات علم یاد دادن آن به دیگران است. تمام مطالب خوبی را که یاد می گرفت فورا به دیگران یاد می داد هر چند که خودش نتواند به آن ها عمل کند.

آن روز کمی دیرتر سر کار رسیده بود. دختر کوچکش پشت سرش گریه می کرد و نمی خواست پیش مادر بزرگش بماند. با هزار خواهش و تمنا او را راضی کرده بود. حواسش چهار چشمی به دور اطرافش بود. سعی می کرد سر کارگر متوجه دیر کردنش نشود. که با صدای کلفت و مردانه آقا رضا جا خورد.

_الان چه وقت اومدنه می گذاشتید ظهر میشد بعدا تشریف می آوردید. به کلاس اخلاق گذاشتن برای کارگر ها که می رسد، ده نفر هم بعد خودت را معطل می کنی و یک مشت حرف های بی اساس تحویلشان می دهی. اما وقت کار که می رسد خانم عارشان می آید سر وقت بیایند به خوردن نان مفت عادت کرده اند.

بغضی راه گلویش را بسته بود اما نمی توانست چیزی بگوید، به پول کارش نیاز داشت او نمی توانست مانند زنان جوان دیگری که همکارش بودند خودش را برای این و آن بزک کند تا به دیر و زود آمدنش کاری نداشته باشند. بر روی صندلی اش نشست و مشغول سوا کردن گردو ها شد. تمام تلاشش را می کرد تا دیر آمدنش را جبران کند و بیشتر از بقیه کار کند.

آن روز بیشتر از همه کار کرده بود. آقا رضا وقت اتمام کار خانم نیکی را صدا کرد و از او معذرت خواهی کرد. اما این عذر خواهی چیزی را عوض نمی کرد. او قلبش شکسته بود نه به خاطر دیر آمدنش و نه برای فریاد های آقا رضا، او از حرف هایی که شنیده بود ناراحت بود.

خودش را سرزنش می کرد و از خودش حسابی عصبانی بود؛ پیش خودش می گفت آخه آدم های نمک نشناسی مثل این ها را چه به یاد گرفتن داستان های مذهبی، حتی یکی از ترسو ها هم از من دفاع نکردند. همه شان ترسیدند که از حقوقشان کم شود و کمی از ادا و اطفار هایشان نادیده گرفته شود. من احمق را ببین که می خواهم این ها آدم حسابی شوند. این ها اگر آدم می شدند تا حالا شده بودند. آن شب به سوگول دختر کوچکش هم توجهی نکرد و با عصبانیت خوابید.

 روی ابر ها راه می رفت. به این طرف و آن طرف نگاه می کرد. تعجب کرده بود و صدای سربازان را می شنید که کمی دورتر بر روی ابری دیگر با هم صحبت می کردند. منتظر فرمانده ی گردانشان بودند. کمی که نزدیک تر شد دید چقدر چهره ها آشنا هستند. شهید مطهری، شهید باکری، شهید برنزی و … پیش خودش می گفت: این همه فرمانده اینجا هستند فرمانده یِ فرمانده هان کیست. ناگهان شهید آوینی را می بیند که از روی ابری دیگر می آید و توصیه های خود را یاد آوری می کند.”دوستان و یاوران عزیز، هر کار خیری را که آموختید به دیگران نیز بیاموزید که اگر آنها به آن عمل کنند شما هم در ثوابش شریک خواهید بود و اگر به آن بی اعتنا باشند شما به وظیفه ی خود عمل کرده اید“  بی هوا از خواب بر خواست و به اتفاقاتی که آن روز برایش افتاده بود کمی فکر کرد.

خانم نیکی فردا سرحال تر از روزهای قبل سر کار آمده بود و کتابش را هم همراهش آورده بود تا باز هم موقع نهار برای کار گر های دیگر کلاس اخلاق بگذارد.

 نظر دهید »

نور یادگاری از حسین(علیه السلام)

17 شهریور 1398 توسط فرجی

زمانی که می خواهم از امام حسین(علیه السلام) بنویسم؛ حیران و سرگردان می مانم. خوب می دانم برای نوشتن از هر مطلبی باید شناخت کافی از آن موضوع داشته باشم.  حالا من عاجز و ناتوان چگونه حسین(علیه السلام) را معنا کنم. این شخصیت بزرگ تاریخ اسلام را چگونه معرفی کنم. نمیدانم او را خون خدا، راه هدایت، کشتی نجات یا خورشید اسلام معنا کنم. 

امام شهیدم همانگونه که خداوند حسین نمامیده است. ح، س، ی، ن؛ حامی جهانیان، سوره های قرآن، یادگار پیامبران، نور آسمان ها و زمین، حسین معنا می کنم. او را حامی دلسوزی می نامم، که آیه های نور را از نسل بهترین انسان ها به مردمان جهان به ارمغان آورد. و مردمی را که با تاریکی جهل و گناه خو گرفته بودند با نور هدایت اسلام آشنا کرد.

مردمی که با سیاهی مانوس شده بودند و قلب هایشان تیره و تار شده بود را به سوی نور دعوت کرد. اما مردم جاهلِ پیمان شکن به نور اسلام پشت کردند و کمر به نابودی آن بستند. حسین (علیه اسلام) که نور اسلام را در حال خاموش شدن دید، با ندای ”هل من ناصر ینصرنی“ به مردم گفت: بگذارید من بسوزم.

بگذارید من بسوزم. مانند خورشیدی درخشید و دوستداران و یارانش هم ستاره ای به دنبال ستاره ای به او ملحق شدند. و نوری خاموش ناشدنی و سوزی پایان نیافتی را برای تمام نسل ها و زمان ها به یادگار گذاشتند.

 

 1 نظر

محرم کودکی‌هایم!

13 شهریور 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»

محرم کودکی‌هایم را در ذهن کنکاش می‌کنم. می‌خواهم خاطرات آن روزها را بنویسم. خاطرات زیبایی به یادم می‌آید.

محرم که می‌شد، شب‌ها مادرم دستم را می‌گرفت و راهی حسینه می‌شدیم. دسته‌های زنجیرزنی از همان روزهای اول در خیابانِ نزدیک هر حسینه تشکیل می‌شد و دقایقی با مداحی شروع به زنجیر‌زدن می‌کردند و مردان و زنان، نظاره‌گر سینه می‌زدند و در آخر همگی پشت‌ سَرِ دسته به داخل حسینیه می‌رفتند.

هفت، هشت‌ساله بودم. آن زمان صبح و عصر مدرسه می‌رفتیم. عصرها زنگ تعطیلی که زده می‌شد با سرعت از مدرسه خارج می‌شدیم و خودمان را به حالت دو به محل تعزیه می‌رساندیم. 

شرکت در تعزیه جزء لاینفک آن روزهایم بود. بیشتر از دیدن اسب‌ها به وجد می‌آمدیم. البته ما بچه‌ها، در تعزیه‌ی روز دهم به اوج هیجان می‌رسیدیم. آن زمان که در نمایش، امام حسین (علیه‌السلام) در روز عاشورا به صورت طی‌الارض از کربلا به هندوستان، برای کمک به سلطان قیس که مورد حمله‌ی شیر واقع شده، می‌رود و شیر امام را که می‌بیند سلطان را رها کرده و دورتادور امام می‌گردد و او را نوازش می‌کند.

در پایانِ تعزیه هم وقتی خیمه‌ها را آتش می‌زنند، این شیر می‌آید و بر سَرْزَنان به یزیدیان حمله می‌کند. شیری که گر چه می‌دانستیم انسانی در لباس شیر است ولی باز از ابهت آن می‌ترسیدیم و از این که با امام کاری ندارد، دوستش داشتیم.

حتی حالا که می‌نویسم هم آن صحنه‌ها را دوست دارم و اشک‌هایم جاری است، اما این نمایش‌ها که در تعزیه‌ی شهر ما هنوز هم رواج دارد از تحریفات واقعه‌ی کربلا است و برای اثرگذاری بیشتر بر مردم در نسل سوم مقاتل آورده شده است.

از دیگر خاطرات ماندگارِ آن روزها برای من صبح نهم و شب دهم محرم است؛ همگی پشت دسته‌های عزاداری و زنجیرزنی راه می‌افتادیم و دسته‌ها در وسط شهر به هم می‌رسیدند و یکی می‌شدند و به سمت گلزار شهدا می‌رفتند. صبح نهم پس از ساعتی، زنجیرزنی تمام می‌شد و مردم به سمت حسینیه‌ها برای روضه برمی‌گشتند اما شب دهم همه در کنار مزار عزیزانشان می‌ماندند و خیرات می‌کردند که خب این هم برای ما بچه‌ها حال و هوای خاص خودش را داشت. 

البته چند سالی است که رسم شب دهم به همّت امام جمعه‌ی شهر از بین رفته چرا که شب دهم محلی برای تجمع مردان و زنان در کنار هم می‌شد و مردم برای رفتگان خود گریه و زاری می‌کردند و عملا شهادت سید‌الشهدا (علیه‌السلام) کم‌رنگ می‌شد.

خاطرات کودکی من زیباست، البته نه همه‌ی آن‌ها، اما دوست دارم فقط زیبایی‌ها را به یاد آورم همان‌طور که در واقعه‌ی عاشورا وقایع نفرت‌باری رخ داد اما انسان زیبانگری چون زینب‌کبری (سلام‌الله‌علیها) خطاب به یزیدیان کافر می‌گوید:

«و مارأیتُ اِلّا جَمیلا؛ هیچ چیز به جز زیبایی ندیدم».

«وَسَیَعْلَمُ الَّذِینَ ظَلَمُوا أَیَّ مُنقَلَبٍ یَنقَلِبُونَ؛ و کسانی که ستم ﻛﺮﺩﻩﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺯﻭﺩﻱ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﻧﺴﺖ ﻛﻪ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺑﺎﺯﮔﺸﺖﮔﺎهی ﺑﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﮔﺸﺖ؟!».

(الشعراء، آیه27۷) 

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یادداشت‌های چند خانم طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرامش
  • اجتماعی
  • امام زمان
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • تأثیرگذاری مثبت
  • تفکر مثبت
  • روانشناسی تفاوت زنان و مردان
  • روزانه‌نوشت
  • سبک زندگی
  • شهدا
  • عشق
  • عفاف و حجاب
  • معرفی کتاب
  • کوتاه نوشته

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس