یادداشت‌های چند خانم طلبه

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

بشقاب‌های گل سرخ قدیمی

18 تیر 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

درست است که اسباب‌کشی همیشه با دردسر و صرف هزینه‌های زیاد همراه است اما وقتی مجبور باشی، بهتر است که حتی از این امرِ تکراریِ بی‌زار نیز لذت ببری.
هر وقت که وسایل را از کمدها بیرون می‌کشی خاطرات برایت مرور می‌شود، خاطرات خوب و بد گذشته…
چند ماه قبل که اسباب‌کشی داشتم از کارتون‌های توی کمد، بشقاب‌های گل سرخ قدیمی که کادوی عروسی‌ام بود را بیرون آوردم؛ آن‌ها را همسایه‌ی خانه‌، پیرزنی شیرین زبان و دوست‌ داشتنی که مادر شهید هم بود برایم کادو آورده بود.
می خواستم در خانه‌ی جدید از آن‌ها به عنوان دکور استفاده کنم.‌ دوست داشتم رنگ و بوی گذشته‌ها را به زندگی‌ام برگرداندم، البته به دنبال این نیز بودم که از دکور قدیمی و مدرن در کنار هم استفاده کنم.
در جستجوی سِتی برای بشقاب‌ها در فروشگاه‌های اینترنتی بودم که آن کاسه‌ی گل سرخ پرنده‌دار را که هنرمندش با هنری خاص بین طرح قدیمی و مدرن تلفیق ایجاد کرده را، پیدا کردم و خریدم.
حالا بعد از گذشت چند ماه هنوز از دیدن آن‌ها لذت می‌برم و با خود می گویم:
اگر بخواهیم می شود رنگ و بو و صفای گذشته‌ها را به زندگی برگردانیم…
می شود به جای حسرت آن روزها را خوردن با اندکی هنر، کمی سادگی و کمی گذشت به آرامش آن روزها برسیم.
می‌توان حتی از همین فضای مدرن مجازی که گاهی ما را از یکدیگر دور می‌کند و شاید صفا و صمیمیت را از بین می‌برد استفاده کنیم؛ در آن گروه‌های خانوادگی سالمی ایجاد کرده، آنجا بگوییم و بشنویم و شاد باشیم و فاصله‌ها را کنار بزنیم، حتی می‌شود به امر دین بپردازیم و در گروه با هنری خاص امر به معروف و نهی از منکر نیز بکنیم.

اگر بخواهیم خیلی راحت می‌شود گذشته‌ها را به حالمان پیوند بزنیم و از آرامش آن لذت ببریم. فقط کمی تلاش می‌خواهد.

پی نوشت: مادر شهید، آن پیرزن شیرین زبان دوست‌داشتنی چند سال قبل از دنیا رفت. لطفاً برای شادی روحش صلواتی بفرستیم.

1562341076k_pic_3255c198-2f59-4a6e-8bc2-1fc0a4c521a3.jpg

 2 نظر

مژده‌ی رستگاری

18 تیر 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

روبه‌رویش که می‌نشینم، چشمم روشن و دلم شاد می‌شود، هر روز شاهد رشد و بالندگی‌اش هستم، روزی چند بار برای رهایی از خستگی‌ها و بی‌حوصله‌گی‌ها، برای فرار از روزمره‌گی‌ها به او پناه می‌برم، با بالا رفتنش می‌خندم و قربان صدقه‌اش می‌روم.

او محرم اسرار من است و مرا به گذشته‌های دور پیوند می‌زند، گره به گره‌اش مرا به یاد خاطرات خوش و ناخوش زندگی‌ام می‌اندازد.
در این میان ولی انگار ناخوشی‌ها به خوشی‌ها می‌چربند و جلوی دیدگانم قد علم می‌کنند.
نوجوانی‌ام را به یاد می‌آورم، در میان انبوهی از مردم که با تابوتی روی دستشان گریه‌کنان از حیاط خانه به سمت گلزار شهدا شهر روانه می‌شوند، ناباورانه آن ها را می‌نگرم، به خواب و خیال می‌ماند، اما…
واقعیتی تلخ است، گویی جام زهری بی‌محابا سر کشیده‌ام، احساس می‌کنم بند بند وجودم در حال گسستن است!…
آنکه در تابوت به دست مردم به سوی خانه‌ی ابدی‌اش می‌برند برادر من است، برادری که بزرگ خانه بوده، امید قلب پدر…
عزیز دل مادر…
سایه‌ی سر برای فرزند سه‌ساله‌اش، اکنون ولی دیگر نیست…
تمام شهر را زمزمه‌ی اسم تو پر کرده است ؛ چرا که رفتنت، ای جان خواهر! با هر رفتنی فرق می‌کند. آخر تو با پای خود به سمت مرگ نرفته بودی… تو را دست‌هایی شیطانی با طنابی قطور به دور گردنت به سمت مرگ کشانده بود. تو می‌رفتی تا مسافرانت را در دل شب به مقصد برسانی، غافل از اینکه، آن‌ها شیاطینی سنگدل در کالبد انسانی‌اند.
خدا می‌داند که در آن لحظه‌ها چه دیده‌ای!؟ خدا می‌داند چه کشیده‌ای!؟
چه طور توانستند با تن چون گل تو، آنگونه بی‌رحمانه رفتار کنند، تن بی‌جان تو را چگونه به روی ریگ‌های داغ بیابان رها کردند و رفتند…
ما اما… بعد تو باور نکردیم پر کشیدنت را؛ چرا که به جای صورت گلگون چون گلت چیزی جز کبودی و سیاهی ندیدیم.
بعد تو… پدری ماند با کمری خمیده که دیگر راست نشد!
بعد تو… مادری ماند با دل شکسته! مادری که باور نکرده بود رفتنت را، او روزها، ماه‌ها و یا شاید سال‌ها به امید برگشتنت پشت در نیمه باز می‌نشست، نوحه می‌خواند و گریه می‌کرد.
بعد تو… همسری ماند که نمی‌دانست چگونه بابا بابا‌های کودکش را جواب دهد!
بعد تو ما ماندیم؛ خواهران و برادرانت که آتش غمت، هنوز بعد از چهارده سال قلبمان را می‌سوزاند و اشکمان را جاری می‌کند.
خداوند لعنت کند قوم ظالمین را
عزیز دل خواهر، زینب بودن سخت است، خیلی سخت…

تو اما… به خدای کعبه که رستگار شدی؛ بارها شنیده بودم که دوست داشتی به جبهه می‌رفتی و شهید می‌شدی، مژده بدهم، آرزویت برآورده شد. مگر غیر از این است که پیامبر مهربانی‌ها فرموده‌اند: «کسی که در راه کسب روزی حلال برای خانواده‌اش بکوشد، مانند مجاهد در راه خداست.»

آری گره به گره‌اش با من حرف می‌زند، قالیچه‌ی کوچک روی دارم را می‌گویم، همان که مرا به گذشته‌ام پیوند می‌زند، به خوشی‌ها و ناخوشی‌هایم و من واژه‌های درون قاب وجودش را زیر لب آرام زمزمه می‌کنم:
«الهی و ربی من لی غیرک»

1558837338k_pic_c1fbc0d0-ed2e-4fa7-a62a-9da91a20aee7.jpg

 نظر دهید »

جمعه‌های انتظار

18 تیر 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

چندی است که بر تخته سیاه کوچک خانه ام، نوشته ام «شاید این جمعه بیاید» تا هر زمان که آن را می‌بینم به یادتان بیفتم و به خودم تلنگر بزنم که بیشتر مراقب رفتارم باشم، بیشتر مراقب گفتارم باشم، خانه را مرتب‌تر نگه دارم، شاید آقا، روز جمعه‌ای به این کلبه‌ی فقیرانه سری بزند، دلم را خوش کرده بودم که آقایم برای تذکر هم شده سری به شاگرد نااهلش می‌زند، ولی…
خبری از آمدنت نیست آقا،
خبری نیست که نیست…

رویم به اشک دیده‌ تر می‌شود و آه از نهادم بر می‌آید، وقتی فکر می‌کنم که من خود لایق دیدن روی تو نیستم، این چشم‌های زمینی را چه به دیدن قامت چون سرو آسمانی تو، من بی‌سر و پا را چه به پادشاه آسمان‌ها، چه به صاحب زمان‌ها و مکان‌ها…
با خود می‌گویم تا نجف، کربلا، کاظمین و مشهد هست، خانه‌ی اهل زمین، خانه‌ی پر گناه اهل زمین که جای تو نیست.

و این‌گونه اشک‌هایم کم می‌شود، اشک‌ها می‌رود اما افسوس و آشوب درونم را مثل خوره می‌خورد و وجدانم مرا به تقوا، راز و نیاز و صبر می‌خواند…

تخته سیاه را دوباره نگاه می‌کنم نمی‌توانم نوشته را پاک کنم، هنوز امید دارم به آمدنت آقا، من منتظرت می‌مانم.
من منتظر می‌مانم و کار منتظر صبر کردن است.

1558576178k_pic_e184de13-2b2a-40b8-aed7-ac86ce2f9e65.jpg

 نظر دهید »

به خاطر لبخند او

17 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

 

عشق که نرم نرمک قدم به خانه ی دل آدم بگذارد، همه چیز جذاب و دوست داشتنی می شود…‌حتی اگر به اندازه گشت و‌گذار در خیابانی باشد که همیشه ی خدا از آن رد شده ای و هیچ حسی هم به آن نداشتی…اما این بار فرق میکند…
پای عشق که وسط می آید، هر کجا که باشی، خاطره ساز و نفسگیر می شود…
مثلا عطری که او میزند برایت آنقدر خاص می شود که تا قیام قیامت هم هر جا که این رایحه به مشامت برسد، به یاد او می افتی…
به یاد سربه هوا ترین لحظه های ثبت شده در رنگی ترین تقویم عالم .
حتی«سکوت» هم کنار او معنا می یابد…
معنایی که به هر زبانی بخواهی ترجمه اش کنی، نمی شود.
انگار یک جای کار لغت نامه های جهان می لنگد …
چقدر این طور مواقع واژه کم می آورند و عاجزند این لغت نامه های محدود…
آدم را ناخودآگاه می اندازد در ورطه ی تکرار.
اما این حس تکراری نیست مگر نه؟
همینکه دوست داری کنارش دوست داشتنی و دلبخواه رفتار کنی…
همینکه گونه هایت سرخ می شود و گرمای خوش عطر حضورش مثل تب داغ، گر میاندازد به نفس های لحظه های رویاییت…
همینکه انگار فقط تو هستی و او…
عیبی ندارد چاره ای نیست، پناه می برم به همان واژه ایی که به اندازه ی عمر کره خاکی تکرار شده:
عشق
اما کافی نیست…‌هرگز کافی نبوده… اگر بود، پس اینهمه کدورت و دلگیری و‌حس خالی حباب گونه، از کجا آرام آرام سر در می آورد؟
چرا بعد از کم شدن شور و‌حال اولیه، ناگهان به خودت می آیی و می بینی پر شدی از ضرباهنگ تکراری این جمله ها:
” چرا کسی قدرم را نمیدونه… چرا تنها موندم… چرا کسی حرفم را نمیفهمه… چرا؟ چرا؟ چرا…”
حال فکر کن که اگر به همین عشق، سمت و سو دهی و تبدیلش کنی به عشق الهی چه می شود…
فرض کن به خاطر عشق آن غایب از نظر و به خاطر لبخند رضایت او ، دوست داشتنی بودن را تمرین کنی …
هر مشقی که می نویسی به دنبال امضای او باشی!
اگر به روی همسرت لبخند می زنی به خاطر به دست آوردن لبخند تأیید او باشد.
اگر سعی می کنی مادر خوبی باشی و فرزندان صالح و نسلی مهدوی تربیت کنی، به عشق او باشد…
اگر مینویسی، جوهر قلمت از عشق او پر شده باشد …
روزهایی که در اوج سختی، صبر جمیل را انتخاب میکنی به عشق او باشد و صبری که در تمام سالهای غیبت، به روی شانه های صبورش، سنگینی میکند…
حتی اگر اخم سنجیده ای می کنی، اخمی باشد به روی تمام آن چیزهایی که او دوست ندارد …
حالا درست شد!
وقتی گل نرگس عشق او در قلبت جوانه زد، آنقدر معطر می شوی که رنگ و بوی او را میگیری…
حالا بهتر میتوانی عاشق دیگران شوی…
چون از منبع قوی و‌ لبریز عشق او سیراب می شوی…
و او پیغام داده که به یکدیگر محبت کنید که ما از محبت شما به یکدیگر، خوشحال می شویم…
عشق به گل نرگس را لای واژه ها جستجو نکن!
نیست!
لای این ورق پاره های کهنه، عطر گل نرگس به مشام نمی رسد …
گل نرگس، کاشتنی ست ! نه خواندنی …
فکر کن چگونه می توانی در هر لحظه از زندگیت گل نرگس بکاری، اول خودت عطر بگیری و بعد آن را به دیگران تقدیم کنی…
گل نرگس هایی از جنس عشق که زنجیره اتصال به او هستند …
بی اختیار زمزمه می کنم:
«اگر یک نفر را به او وصل کردی» …

پ.ن1: باغچه مادرم، هر زمستان وقتی همه جا بی برگ و بار است به طرز زیبایی پر می شود از گلهای نرگس زیبا و خوش عطر…
پ. ن2: راستی تا به حال فکر کرده ایی گل نرگس، وقتی می آید که همه جا خشک و سرد و عبوس و دلتنگ است و ناگهان با زیبایی و عطر بهشتی اش، همه را حیرت زده و دلشاد می کند…
پ. ن3: اندکی صبر… سحر نزدیک هست… نکند از گل نرگس کاشتن خسته شوی؟ درست لحظه ای سردی که انتظارش را هم نداری او ناگهان مثل یک اتفاق زیبا میرسد…
و‌زمستان سرد عالم را عطر خوش گل نرگس زهرا پر می کند…
پ.ن4: آنوقت اگر تو هم گل نرگس کاشته باشی، و دسته گل نرگس در دست به استقبالش بروی میتوانی بگویی از یاران او هستی.


1562611476k_pic_15f87608-38e9-4aba-970c-ed07f3374e53.jpg

 نظر دهید »

نارنجی تر از تمام نارنج های چشم به راه

17 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

بهانه ی خط خطی غزل های ناتمام

به ندرت پیش می آید، یکی از آن آدم های ناب را ببینم… همان ها که به محض دیدنشان، پی میبری چقدر رفیقند با خدا و چقدر اتصالشان قوی است…عطر هفت آسمان، عظمت از سر و رویشان می بارد.

اصلا لازم نیست دهان باز کنند و چیزی بگویند، اسمش را هر چه می خواهند بگذارند: انرژی مثبت، کاریزما، اتصال و…

اصلا چه فرقی می کند؟!در مقام قرب، که دیگر لفظ، جایی ندارد…آن جا، واژه ها از جنس خدایند… از جنس سکوت.

آدم هایی که جنسشان از تبار آشوب نیست، بلکه میان تمام تلاطم های گیح کننده ی روزگار، مسلط و آرام، دلگرمی و آرامش انتشار میدهند.

یاد این بیت از سعدی می افتم:

«سعدیا! گر بکند سیل فنا، خانه ی دل

دل قوی دار! که بنیاد بقا محکم از اوست»

وقتی یکی از این آدم ها را می بینم تا چند روز حال دلم خوب است…  حتی تماشای این انسان ها نیز، دنیایی ست چه برسد به همنشینی با آنها…

شاید، او، آن یار غایب از نظر، درگوششان نجوا کرده هست که عطر پیراهن یوسف گرفته اند، این زیبارویان…

او که بیاید، دیگر بهانه های خط خطی غزل هایم، ناتمام نمی مانند…

او رنگ میدهد به تمام غزل های نصفه نیمه ای که چشم به راه آمدنش نشسته اند…

آیا آنقدر عشق، در وجودم تزریق شده که سرپا بمانم در جمعه ای که غروبش، نارنجی تر از تمام نارنج های چشم به راه است؟

آن زمان که یوسف زهرا بیاید، ترنج در دست، انگشت ها، فراموش می شوند و زیبایی ناب او عالم را مبهوت می کند…




1562609835k_pic_bb2192e0-46dc-4b88-b4ea-a439ad16ff95.jpg

 نظر دهید »
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • 11
  • 12
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یادداشت‌های چند خانم طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرامش
  • اجتماعی
  • امام زمان
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • تأثیرگذاری مثبت
  • تفکر مثبت
  • روانشناسی تفاوت زنان و مردان
  • روزانه‌نوشت
  • سبک زندگی
  • شهدا
  • عشق
  • عفاف و حجاب
  • معرفی کتاب
  • کوتاه نوشته

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس