نامیرا
به نام خدا
نگاهم را می دوزم به جلد کتاب!
قطرهی اشک میچکد روی نقطهی نون و از آنجا سر میخورد تا روی گلهای دامنم، قطرات بعدی هم همینطور!
به باریکهی ظریف رد اشکها بر کتاب خیره میشوم.
خودم اینجا هستم و خیره بر کتابِ در دستم ،اما دلم…!
دلم، در میان صفحات تاریخ جامانده و در شبی ابری سرگردان شده!
همان شبی که مهتاب کمکم از میان ابرهای تیره بیرون آمد و
به عکس تصویرش، در میان حرکات آرام برکه لبخند زد!
دل بیتابم، میان سوختن چوب و خاشاکِ آتشِ کنار برکه، جامانده و سوخته!
دلم کنار نگاه بیقرار اموهب مانده!
کنار دل مشغولیهای عبدلله.
کنار قدمهای مسافر خستهی راه!
دلم جاماند در میان لغات محکم شجاعت و صلابت،
لغات اطاعت و عشق!
آری دلم میان صفحه ی تاریخ جامانده.
همان صفحه ایی که تلنگر میشود بر عبدللهِ مجاهد،
تا به خود آید و پس از آن طریق عشق را در پیش گیرد و عاقبت به قافلهی عشقی رسد که مدتها پیش آوازهی وصلش انسبنحارث را مقیم بیابان کرده!
نامیرا کتاب متفاوتیست!
رمانی با خردهروایتهایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدمها.
گویی این روزگار است که آدمها را در محک انتخاب شدن و انتخاب کردن میگذارد و نویسندهی نامیرا فقط تصویرساز صادق این رویدادهاست.
شما هم بخوانید شاید دل های شما نیز مقیم بیابان نینوا شود!
زهرا سادات رضایی