عطر سیب عاشقی
این آدم ها انگار اصلا آمدند تا دنیا را رنگی کنند.
این ادم ها مثل مداد رنگی هایی هستند که حتی به قیمت تمام شدن خودشان هم که شده، میخواهند رنگ شادی به دفتر قلبت بزنند.
میخواهند خاطره ای خوشرنگ در صفحات کتاب زندگی از خود باقی بگذارند.
نباشند، دلت می گیرد…
نباشند، انگار به در و دیوار میزنی تا بیایند وآرام شوی.
این آدم ها مهارت عجیبی در عاشق کردن دارند.
دست خودشان هم نیست.
دوست داشتنی بودن گاهی جرم قشنگی هست.
نبودنشان می کشدت. و این نفس کم آوردن، جرم کمی نیست.
جرمشان شاید این باشد که زیادی خوبند.
زیادی هوای دل آدم ها را دارند.
زیادی عطر سیب عاشقی را در مشامت می پراکنند.
زیادی زیبایند.
زیادی عزیز دل خدا وخلق خدایند.
و این زیادی، یعنی تا بی نهایت عشق، ماندگار بودن!
یکی از این جذاب های زیادی دوست داشتنی، قمر بنی هاشم هست.
می گویند امام حسین بعد از شهادت حضرت عباس، اشک هایش را، نه با نوک انگشت و نه حتی با دستمال یا پارچه، بلکه مانند کودکان بی تاب با پشت دست پاک میکرد!
میگویند امام حسین هیچجای تاریخ نفرمود دیگر چاره و تدبیرم از بین رفت!
فقط بعد از شهادت حضرت ابوالفضل فرمود:
«ألان انکسر ظهری وقلت حیلتی»
الان دیگر کمرم شکست. وراه چاره بر من بسته شد!
می گویند وقتی بدون عباس به خیمه برگشت، آنقدر دیدن جای خالی او و خیمه خالی عباس(ع) برایش عذاب آور بود که دست برد وستون خیمه ها را کشید وبه زمین انداخت.
تا خاطرات خوبی هایش بیشتر از این دلش را آتش نزند.
تا دیگر خیمه ی بی عباس را نبیند.
می گویند…
نه! این را دیگر نمیگویند! خودمان به چشم دیده ایم .
عشق هزار و چهارصد ساله ای که شیر، به شیر، سینه به سینه به ما رسیده هست و مثل خونی داغ، نبض عاشقی مان را به جریان می اندازد.
دست خودمان نیست که عاشق علمداریم.
انگار در خاطرات سبز قدیمی مان نوایی حزین می پیچد:
«ای اهل حرم! میر و علمدار نیامد
علمدار نیامد… علمدار نیامد…»
و این نیامدن، عجیب گریه دار است.
و اشک این نیامدن، تا قیامت خشک نمی شود!
و این عشق، مثل دخیلی سبز و قدیمی، تا قیامت به رگ قلبمان گره خورده است .
بعضی ها حتی بعد از رفتنشان هم می خواهند آرامشبخش قلب های ناامید باشند و باب الحوائج لقب می گیرند.
عادت ندارند به دل شکستن و امید را ناامید کردن.
بعضی آدم ها هزار یوسف زیبا را شرمگین گوشه ی چشمشان می کنند.
بعضی آدم ها باید باشند. باید باشند و باید باشند!
وگرنه ما می مانیم و تک رنگ خاکستری غبارگرفته…
وگرنه ما می مانیم و دفتری سیاه که با هیچ طلوع خورشیدی، سپیده دم امید را نمیتوان در آن نقاشی کرد.
ووظیفه ما شناختن این آدم هاست.
باید بشناسیم و بشناسانیم!
چنین است که امام صادق (ع) میفرماید:«لعنت خدا بر کسی که توی عباس را نشناخت.»
و شناختن این عشق، راز بزرگ معمای هستی ست.
که چه می شود بعضی ها مرد و مردانه دل به دریای طوفانی عشق می سپرند و ساحل نشینان عافیت طلب، فقط مات و مبهوت، حال خوش آنان را نظاره میکنند.
«کجا دانند حال ما؟!
سبکباران ساحل ها!…»