به هوای آنروزها
11 مرداد 1398 توسط Mim.Es
تا ترا از دور دیدم، رفت عقل و هوشِ من!*
آنطوری عقل و هوشم را برد، که بیاختیار غرق تماشایش شدم. همهمههایی از انعکاسِ صدایِ بچگیهایم میشنیدم. وقتی با خواهر و برادرم روبرویش مینشستیم و نوبتی صدای “آآآآآآآآآ…” درمیآوردیم و با تمام وجود به انعکاسِ صدایمان میخندیدیم. _حتما، خیلی از شما این تجربه را داشتهاید_ آنقدر کلهاش را اینطرف و آنطرف میکردیم، که یک روز گردن فلک زدهاش شکست و آویزان شد.
به هوای آنروزها پنکه را روشن کردم. صورتم را نزدیک پرههایش بردم. به آرامی گفتم: “آآآآآ…” تا شاید صدای آنروزها را بشنونم. صدای ناآشنایی به گوشم خورد؛ «حج خانوم مِگِه بِچِه شُدی! وَخی عقب تا یوختِه باد بیاد. میخوام دو رکعت نماز بوخونم!»
*صائب تبریزی