یادداشت‌های چند خانم طلبه

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

کبوترها هم رسم مهربانی را بلدند

13 مرداد 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

قدم‌هایم را تندتر کردم تا زودتر به هتل برسم. هنوز آفتاب نزده بود و خیابان و بازار خلوت بود. از کوچه پس‌کوچه‌های باریک گذشتم تا به هتل رسیدم. دخترکم خوابیده بود ولی در تبی تند می‌سوخت. آرام بیدارش کردم، آماده‌اش کردم و دستش را گرفتم و گفتم: «بیا عزیزم، اگر کبوترها را ببینی، حالت خوب می‌شود!» و تندوتند از هتل خارج شدم. هوای بهاری که همراه با سوز سرمای اول صبح بود را با تمام وجودم نفس کشیدم، بوی غربتی عجیب می‌داد.

دخترم کبوترها را که از دور دید به سمت‌شان دوید، کبوترها به آرامی پرکشیدند و دوباره بر زمین نشستند. دانه‌هایی که خریده بودم را به دستش دادم تا برای‌شان دانه بریزد. دانه‌ها را که می‌ریخت کبوترها دورش جمع می‌شدند، یکهو بازیگوشی‌اش گل می‌کرد و می‌دوید دنبال‌شان، کبوترها می‌پریدند اما در گوشه‌ای دیگر زود به زمین می‌نشستند؛ انگار می‌دانستند که این‌جا کسی قصد آزارشان را ندارد.

یک چشمم به دخترم و شادی و خنده‌ها و دویدن‌هایش میان کبوترها بود و چشم دیگرم به ایوان طلای مولایم علی (علیه‌السلام) و دلم پرمی‌کشید به سمتش! نگاهم که به دور و بر حرم می‌افتاد، غم غریبی و غربت را با بند‌بند وجودم حس می‌کردم و اشک‌ها و صدای نحیف خانمی که همسفرمان بود جلوی چشمانم می‌آمد که می‌گفت: «دلم آتش گرفته، مولا چقدر غریبه!»
شاید دوست داشتیم، حرم امام اول‌مان را شبیه حرم امام هشتم‌مان ببینیم، اما چه زود رؤیاهای‌مان رنگ باخته بود… .

برای من البته این سادگی و غربت نامأنوس نبود؛ بارها غم غریبی مولا را شنیده بودم و حالا در نجف، کنار ضریح مطهرش، برایم رنگ واقعیت به خود گرفته بود. من اما این سادگی را دوست داشتم و خیلی زود در آن غرق شدم؛ در کوچه‌ پس‌کوچه‌های باریک نجف، در صندوق‌های کوچک امانت‌داری، در سایه‌بان‌های مخروطی شکل، در صحن زیبای ایوان طلا، در ضریحی که دایره‌وار داخل می‌شدی و وقتی دستت به ضریح می‌رسید، گویی همچون پرنده‌ای سبک‌بال به پرواز درآمده‌ای؛ دیگر تو خود نبودی، تو انسان دیگری شده بودی! آری گویی انوارهای مهربانی مولا به تو تابیده، سبک شدی و دیگر چیزی به غیر از مهربانی نمی‌دیدی.

… اصلا چگونه من به حریم تو دعوت شدم. سال اول طلبه‌شدنم بود و محرم آن سال، غوغایی در قلبم به پا کرده بود؛ در میان هر قطره اشکی، کربلا می‌خواستم و حالا انگار مولا می‌گفت: «اول در نجف تطهیر شو، بعد به سوی فرزندم برو!»
همسفر شدن با استادها و طلبه‌ها خیلی لذت‌بخش بود، در حالی که به فکرم هم خطور نمی‌کرد که به این سفر دعوت شوم… .

با صدای همسرم، از افکارم فاصله گرفتم، چشم از حرم برداشتم، اشک‌هایم را پاک کردم، به سمت دخترم اشاره کرده و گفتم: «کبوترها خسته شدن از دستش، آنقدر که دنبال‌شان دوید.» دخترم با خنده به سمت‌مان آمد. دست بر پیشانی‌اش گذاشتم، عجیب بود! از تب تندی که شب تا صبح در آن می‌سوخت خبری نبود.

انگار کبوترها هم رسم مهربانی مولا را خوب بلد بودند که با حضورشان تب از جان دخترکم رفت و دیگر برنگشت.

 

1564828329k_pic_ce787a60-372f-4f9c-b696-e917e589c375.jpg

 

مطلب قبلی
مطلب بعدی
 نظر دهید »

کلیدواژه ها: امام علی (علیه‌السلام) درمان تب رسم مهربانی نجف کبوترهای حرم کربلا

موضوعات: روزانه‌نوشت لینک ثابت


فرم در حال بارگذاری ...

فید نظر برای این مطلب

اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یادداشت‌های چند خانم طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرامش
  • اجتماعی
  • امام زمان
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • تأثیرگذاری مثبت
  • تفکر مثبت
  • روانشناسی تفاوت زنان و مردان
  • روزانه‌نوشت
  • سبک زندگی
  • شهدا
  • عشق
  • عفاف و حجاب
  • معرفی کتاب
  • کوتاه نوشته

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس