یادداشت‌های چند خانم طلبه

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

آن دو صندلی اگر نباشد...

06 مرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

در رویاهای دخترانه ام فکر می کردم وقتی ازدواج کنم، اولین کاری که می کنم این است که دو تا مبل راحتی را کنار شومینه روبه روی هم می چینم.

هنوز هم فکر می کنم، برای خوشبختی گاهی دو صندلی کافیست.
برای شنیدن افکار هم و‌حرف هایی که جرعه جرعه با خوردن چای گرم، دلت را هم گرم می کند.

چند‌ روز پیش به همایشی دعوت بودیم و‌آقای دکتری که سخنرانی می کرد مدام تأکید میکرد که خانم ها، عشقشان به وسیله شنیدن، نوشتن و‌گفتن شکوفا می شود و آقایان با دیدن.

بعد با طنز خاصی اضافه کرد: مثلا یک خانم وقتی پیام عاشقانه ای برای همسرش می فرستد، دو حالت برای آقا پیش می آید:
_در وهله اول که یک نیم نگاهی می اندازد و همینکه می بیند لیست خرید نیست، بی خیال خواندنش می شود.
_یا اینکه میخواند و‌پوزخند تمسخر آمیزی میزند.
اما خانم ها به پیام و‌ گفتار، بسیار علاقمندند و‌یک پیام محبت آمیز را بارها میخوانند و‌می بوسند و به رویاهای گرم عاشقانه فرو‌ میروند.

آقای دکتر در حالیکه با اعتماد کامل حرف میزد و چاشنی طنزی که قاطی حرف هایش میکرد، خنده حضار را بر می انگیخت، ادامه داد:
«بابا! اصلا یه مثال ساده میزنم که حسابی تفاوت ها بیاد دستتون…
شما فرض کن یک عکس منشوری از یک آقا را به خانمی نشان دهند، تقریبا همه شون با اخ و پیف رو بر میگردونند و خوششون که نمی آد هیچ، بدشون هم می آد. اما آقایون…»
صدای خنده جمعیت بلند شد.
دکتر با لحنی جدی گفت: «این در طبیعت وجودی این دو جنس هست و لازم هست به این تفاوت ها توجه شود که آقایون به “بصر"حساسند و خانم ها به"سمع". و‌ شناخت این ویژگی ها لازمه زندگی مؤفق است.»

به دو صندلی رو به روی هم فکر کردم و بغضم گرفت…
اصلا خنده دار نبود!
تصویری که ارائه داده بود، مرد را موجودی ماشینی که فقط و فقط ظواهر برایش مهم است و‌اعصاب و حال و‌حوصله هیچ حرفی را ندارد، مجسم می کرد.
تا این لحظه، اینطور تصور نمیکردم.
و رویای دو صندلی، گوش شنوا، و پل زدن بین افکار و اندیشه ها و حال و هوای مشترک قلب ها را باور داشتم.

اما او اعتماد عجیبی به سخنانش داشت و مدام میگفت:« بابا جنس خودمونو می شناسیم دیگه…»
و مردهای داخل سالن که از قشر فرهیخته ای هم بودند با خنده، مهر تأیید بر سخنانش می زدند.
پس درست میگفت! حرفش را باور کردم.

انگار از لای مه خاطرات رویایی، دختری شانزده ساله را می دیدم که شعر مینوشت و گل های زیبای خشک شده لای دفتر شعرش میگذاشت…
دختری که با لبخند به دو صندلی روبه روی هم فکر میکرد و‌حرف های قشنگ شاعرانه ای که صدای موج دریا، رویایی ترش میکرد…

گاهی باید ندانست.
گاهی باید کلنجار نرفت با محاسبات و دستاوردهای به روزعلوم رفتاری_شناختی…‌و به قول سهراب سپهری:
«سیب را بی فلسفه باید خورد.»
و دنبال چند و چونش نبود.

گاهی باید لای کتاب های روانشناسی را بست و‌گذاشت کنج پستو که خاک بخورد.

گاهی باید دو صندلی رو به روی هم بچینی و به هیچ آمار علمی ایی فکر نکنی.

آن دو صندلی اگر نباشد، دختران غزل های دریایی، گیسو پریشان می شوند و اشکشان شورتر از موج دریا، ساحل آرامش را آشوب می کند.

آن دو صندلی اگر نباشد …



1564271610k_pic_2755d9b0-faf3-4d73-8df9-07147e771830.jpg

 نظر دهید »

عطر سیب عاشقی

04 مرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

این آدم ها انگار اصلا آمدند تا دنیا را رنگی کنند.
این ادم ها مثل مداد رنگی هایی هستند که حتی به قیمت تمام شدن خودشان هم که شده، میخواهند رنگ شادی به دفتر قلبت بزنند.‌
میخواهند خاطره ای خوشرنگ در صفحات کتاب زندگی از خود باقی بگذارند.
نباشند، دلت می گیرد…
نباشند، انگار به در و دیوار میزنی تا بیایند و‌آرام شوی.
این آدم ها مهارت عجیبی در عاشق کردن دارند.
دست خودشان هم نیست.
دوست داشتنی بودن گاهی جرم قشنگی هست.
نبودنشان می کشدت. و این نفس کم آوردن، جرم کمی نیست.
جرمشان شاید این باشد که زیادی خوبند.
زیادی هوای دل آدم ها را دارند.
زیادی عطر سیب عاشقی را در مشامت می پراکنند.
زیادی زیبایند.
زیادی عزیز دل خدا و‌خلق خدایند.
و این زیادی، یعنی تا بی نهایت عشق، ماندگار بودن!

یکی از این جذاب های زیادی دوست داشتنی، قمر بنی هاشم هست.

می گویند امام حسین بعد از شهادت حضرت عباس، اشک هایش را، نه با نوک انگشت و نه حتی با دستمال یا پارچه، بلکه مانند کودکان بی تاب با پشت دست پاک میکرد!
میگویند امام حسین هیچ‌جای تاریخ نفرمود دیگر چاره و تدبیرم از بین رفت!
فقط بعد از شهادت حضرت ابوالفضل فرمود:
«ألان انکسر ظهری و‌قلت حیلتی»
الان دیگر کمرم شکست. و‌راه چاره بر من بسته شد!
می گویند وقتی بدون عباس به خیمه برگشت، آنقدر دیدن جای خالی او و خیمه خالی عباس(ع) برایش عذاب آور بود که دست برد و‌ستون خیمه ها را کشید و‌به زمین انداخت.
تا خاطرات خوبی هایش بیشتر از این دلش را آتش نزند.
تا دیگر خیمه ی بی عباس را نبیند.
می گویند…
نه! این را دیگر نمیگویند! خودمان به چشم دیده ایم .‌
عشق هزار و چهارصد ساله ای که شیر، به شیر، سینه به سینه به ما رسیده هست و مثل خونی داغ، نبض عاشقی مان را به جریان می اندازد.
دست خودمان نیست که عاشق علمداریم.
انگار در خاطرات سبز قدیمی مان نوایی حزین می پیچد:
«ای اهل حرم! میر و علمدار نیامد
علمدار نیامد… علمدار نیامد…»

و این نیامدن، عجیب گریه دار است.
و اشک این نیامدن، تا قیامت خشک نمی شود!
و این عشق، مثل دخیلی سبز و قدیمی، تا قیامت به رگ قلبمان گره خورده است .

بعضی ها حتی بعد از رفتنشان هم می خواهند آرامشبخش قلب های ناامید باشند و باب الحوائج لقب می گیرند.
عادت ندارند به دل شکستن و امید را ناامید کردن.
بعضی آدم ها هزار یوسف زیبا را شرمگین گوشه ی چشمشان می کنند.

بعضی آدم ها باید باشند. باید باشند و باید باشند!
وگرنه ما می مانیم و تک رنگ خاکستری غبارگرفته…
وگرنه ما می مانیم و دفتری سیاه که با هیچ طلوع خورشیدی، سپیده دم امید را نمیتوان در آن نقاشی کرد.

و‌وظیفه ما شناختن این آدم هاست.
باید بشناسیم و بشناسانیم!

چنین است که امام صادق (ع) میفرماید:«لعنت خدا بر کسی که توی عباس را نشناخت.»
و شناختن این عشق، راز بزرگ معمای هستی ست.
که چه می شود بعضی ها مرد و مردانه دل به دریای طوفانی عشق می سپرند و ساحل نشینان عافیت طلب، فقط مات و مبهوت، حال خوش آنان را نظاره میکنند.

«کجا دانند حال ما؟!
سبکباران ساحل ها!…»



1564100938k_pic_51031a7f-fb64-4840-81e9-2b28de02f3f7.jpg

 نظر دهید »

نامیرا

04 مرداد 1398 توسط زهرا سادات

به نام خدا 

نگاهم را می دوزم به جلد کتاب!

قطره‌ی اشک می‌چکد روی نقطه‌ی نون و از آنجا سر می‌خورد تا روی گل‌های دامنم، قطرات بعدی هم همینطور!

به باریکه‌ی ظریف رد اشک‌ها بر کتاب خیره می‌شوم.

خودم اینجا هستم و خیره بر کتابِ در دستم ،اما دلم…!

دلم، در میان صفحات تاریخ جامانده و در شبی ابری سرگردان شده!

همان شبی که مهتاب کم‌کم از میان ابرهای تیره بیرون آمد و 

به عکس تصویرش، در میان حرکات آرام برکه لبخند زد!

دل بی‌تابم، میان سوختن چوب و خاشاکِ آتشِ کنار برکه، جامانده و سوخته!

دلم کنار نگاه بی‌قرار ام‌وهب مانده! 

کنار دل مشغولی‌های عبدلله.

کنار قدم‌های مسافر خسته‌ی راه! 

دلم جاماند در میان لغات محکم شجاعت و صلابت، 

لغات اطاعت و عشق!

 

آری دلم میان صفحه ی تاریخ جامانده.

همان صفحه ایی که تلنگر می‌شود بر عبدللهِ مجاهد،

تا به خود آید و پس از آن طریق عشق را در پیش گیرد و عاقبت به قافله‌ی عشقی رسد که مدت‌ها پیش آوازه‌ی وصلش انس‌بن‌حارث را مقیم بیابان کرده!

نامیرا کتاب متفاوتیست! 

رمانی با خرده‌روایت‌هایی از تغییر روش، هدف، آرزو و عاقبت آدم‌ها. 

گویی این روزگار است که آدم‌ها را در محک انتخاب شدن و انتخاب کردن می‌گذارد و نویسنده‌ی نامیرا فقط تصویرساز صادق این رویدادهاست. 

شما هم بخوانید شاید دل های شما نیز مقیم بیابان نینوا شود!

زهرا‌ سادات رضایی

 

 

 نظر دهید »

چگونه شاد باشیم؟

02 مرداد 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

شاید فکر کنید شاد شدن نیاز به هزینه‌ی زیادی دارد و وقتی به معنای واقعی شاد می‌شویم که مثلا خانه یا ماشین مورد علاقه‌ی خود را بخریم یا به یک مسافرت فراموش‌نشدنی و دل‌چسب برویم؛ البته این‌ها شادی‌آور است اما، برای شاد شدن راه‌های خیلی ساده‌تری هم وجود دارد.

خب اگر دوست دارید بدانید آن راه‌های ساده چیست بقیه‌‌ی مطلب را از دست ندهید. من چند راه ساده به شما پیشنهاد می‌کنم، اگر دوست داشتید امتحان کنید تا مطمئن شوید که شاد شدن بدون هزینه یا کم هزینه واقعیت دارد.

_ روز خود را با نام‌ و یاد خداوند شروع کنید و صدقه بدهید.
_ کمی نرمش کنید و بعد از آن صبحانه‌ای که دوست دارید میل کنید.
_ در خانه لباس خوب بپوشید، آرایش کنید و خود را خوش‌بو کنید.
_ خانه را مرتب کنید، کمی تغییر دکوراسیون بدهید؛ برای این کار نیاز به هزینه‌ی زیادی ندارید فقط کافی است کمی خلاقیت به خرج دهید!
اگر چند ظرف زیبا دارید، آن‌ها را در بالای کابینت به عنوان دکور استفاده کنید. اگر بافتنی بلدید چند دستگیره‌ی جالب ببافید و در آشپزخانه نصب کنید. اگر خیاطی بلدید، یک متر پارچه‌ی رومیزی تهیه کنید و برای قسمت‌های مختلف رومیزی‌های کوچک بدوزید. اگر تزئین با صدف بلدید چند کوزه‌ی کوچک بخرید و آن‌ها را با هنرمندی درست کنید. اگر وقت برای رسیدگی به گل‌ها دارید، گلدان تهیه کنید و گل‌های خوش‌بو بکارید. اگر کتابخانه دارید، دستی به سر و رویش بکشید و از وسیله‌های تزئینی زیبا در کنار کتاب‌ها استفاده کنید. اگر بچه دارید عکس‌های بچه‌ها را با گیره‌های کوچک به نخی خاص آویزان کنید و در اتاق نصب کنید؛ تا هر روز از دیدن عکس‌هایشان شاد شوید. می‌بینید! شما به همین راحتی می‌توانید با دست‌های پر مهر خود در خانه تغییر ایجاد کنید و از آن لذت ببرید.
_ غذاهای مورد علاقه‌ی همسر و فرزندانتان را بپزید و با یک دسر ساده و خوشمزه در حالی که چند شمع روشن کرده‌اید، یک مهمانی ساده ترتیب بدهید.
_ برای همسایه یک ظرف از غذاهای خوشمزه‌‌ی خودتان ببرید.
_ با دوستان و اعضای خانواده تماس بگیرید و با خوش‌وبش کردن و ابراز محبت انرژی بگیرید.
_ یک کتاب خوب مطالعه کنید؛ اگر دید منفی به زندگی دارید، کتاب‌های موفقیت و خودیاری مطالعه کنید. اگر نیاز به انگیزه برای تحمل سختی‌ها‌ی زندگی دارید، زندگی‌نامه‌ی شهدا از زبان همسرانشان را مطالعه کنید.
_ به دیگران محبت کنید و اگر توانستید به آن‌ها هدیه‌های کوچک بدهید.
_ به کلاس‌های هنری بروید و با دست‌های خود زیبایی بیافرینید.
_ برای آرامش جسم و روح، شب‌ها در هوای آزاد و محیطی آرام پیاده‌روی کنید و موقع خواب ذکر بگویید.

بله دوستان این‌ها تنها چند راه‌ از هزاران راهی است که می‌توان به راحتی شاد بود. البته که شادی واقعی باید در قلب انسان باشد؛ و آن راضی بودن به قضا و قدر الهی است!
در پایان مطلب را گهربار می‌کنیم به کلام مولا امیرالمومنین (علیه السلام) ایشان می‌فرمایند: «استعمال بوی خوش، شست‌وشو، نگاه به سبزه و سوارکاری مایه‌ی شادابی و شکوفایی‌اند.»*

______
*مفاتیح‌الحیاة، نوشته‌ی آیت‌الله جوادی آملی، ص112

1563948069k_pic_ee4e9df7-e73b-45d3-9dff-bfcc49c3fbc4.jpg

 2 نظر

یک بشقاب، سوپ سنگی

01 مرداد 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

«خیلی ویتامینه و مقوی و البته کمی ‌عجیب، غریب و خاص به نظر می آد، خب چی از این بهتر! خسته شدم از غذاهای تکراری! بگذار امتحانش کنم ببینم چیه»

اما چند ورق که خواندم با ماجرای جالبی روبه رو شدم..
قضیه اصلا آن طور که من فکر میکردم نبود.
مسافرانی غریب وارد روستایی با صفا شدند، چند روز که گذشت دیگر غذایی برای خوردن نداشتند لذا از ساکنان درخواست غذا کردند اما هیچکس به آنها کمک نکرد.
راه به جایی نداشتند و گرسنگی امانشان را بریده بود لذا دیگی بار گذاشتند و چند سنگ در دیگ انداختند و دورش جمع شدند…
زنی از راه رسید و‌با دیدن آتش و دیگ و دود و بند و بساط پرسید:
‘"چی دارید درست می کنید؟”
جواب دادند:"سوپ سنگی”
پرسید:"فروشیه؟ منم میخوام”
گفتند:” راستش یه مقدار طول میکشه آماده شه، از اوناست که باید حسابی جا بیفته. باید صبر کنید و اگه ازش میخواهید شرطش اینه که یه مقدار از موادی که باید در اون باشه رو شما بدید.”

زن با خوشحالی از این که هزینه ای هم پرداخت نمی کند گفت: من مقداری سبزیجات و حبوبات می آورم.
و همینطور هر که از راه می رسید برای سهیم شدن در این سوپ جالب، یک مقدار از مواد را تهیه میکرد: گوشت، هویج، قلم، پیاز، ادویه و…
تا اینکه سوپ سنگی آماده شد و همه نشستند و با لذت از آن خوردند…

کتابچه انگلیسی را بستم و با خود فکر کردم:
پس ماجرای سوپ سنگی این بود؟!

البته برداشت های متفاوتی از آن میشد داشت.
من اینطور استنباط کردم :
تا انسان عاطل و باطل بنشیند و فقط توقع داشته باشد که دیگران به دادش برسند، فایده ندارد…
غرولند کردن که چقدر من کم شانسم چرا هیچکس به فکر من نیست هم چاره ساز نیست…
بلکه باید بلند شد با کمترین امکانات هم یک قدم برداشت و اگر انسان، شروع کند و قدم در راه بگذارد، راه، خود ادامه مسیر را به او نشان خواهد داد و کمک ها از راه میرسند…

برداشت دیگر می تواند این باشد:
در هر کاری، باید احساس شود که مزیتی برای دیگران هم وجود دارد، وگرنه علاقمندی به مساعدت در آن به وجود نمی آید…

به هر حال شاید یک مقدار امیدم نا امید شد که نخیر، خبری از یک غذای جدید و عجیب و مقوی در لیست روزانه ام نیست…
اما گاهی روح انسان نیز به یک سوپ مقوی احتیاج دارد.
سوپی‌ پر از حکایت و اندرز و تلنگر و اندیشه.


1563836912k_pic_cba2bb7c-8d5e-4e8e-8250-e2fbfb19b1c7.jpg

 3 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • ...
  • 6
  • ...
  • 7
  • 8
  • 9
  • ...
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یادداشت‌های چند خانم طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرامش
  • اجتماعی
  • امام زمان
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • تأثیرگذاری مثبت
  • تفکر مثبت
  • روانشناسی تفاوت زنان و مردان
  • روزانه‌نوشت
  • سبک زندگی
  • شهدا
  • عشق
  • عفاف و حجاب
  • معرفی کتاب
  • کوتاه نوشته

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس