آن مرد با باران میآید
به نام خدا
از میان سر و صدا و فریادهای از سر شوق، به خوبی نوای اللهاکبر شنیده میشود.
مردی از میان جمعیت عبور میکند و شیرینی بهدست، اوقات شیرین مردم را شیرینتر میکند.
کمی آن طرفتر، چند نفر، از پایههای سنگی میدان، بالا میروند و با تقلا و تلاش، مجسمهی سنگی شاه را، حرکت میدهند.
مدتی بعد، مجسمه با صدای بلندی به زمین میافتد و هزارتکه میشود.
صدای سوت و کف و هلهله و تکبیر مردم در تمام میدان طنین انداز میشود.
جوانان دور میدان حلقه میزنند و با شور یک صدا فریاد سر میدهند:« در بهار آزادی، جای شهدا خالی.»
یاد یاسر میافتم، یاد آن شبِ آخری که در مسجد دم گرفته بود:«زیر بار ستم نمیکنیم زندگی…»، قطرهی اشکی از چشمانم سر میخورد و با اشک آسمان یکی میشود.
زیر قطرات، باران زمزمه میکنم، در بهار آزادی، جای یاسر خالیست.
_______
توضیح نوشت؛
کتاب «آن مرد با باران میآید» به قلم خانم وجیهه سامانی، ماجرای شیرین انقلاب را از زبان یک نوجوان دوازده_سیزده سالهی انقلابی، به نام بهزاد، بیان میکند و با قلمی روان از لحظه لحظههای پر شور انقلاب میگوید.
توصیهنوشت؛
شما هم این کتاب را بخوانید و همراه با صفحات باران خوردهی کتاب، هوای انقلاب را نفس بکشید:))