یادداشت‌های چند خانم طلبه

  • خانه 
  • موضوعات 
  • آرشیوها 
  • آخرین نظرات 

گره کور مشکلات

31 تیر 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

وقتی دُرُست و خوب فکر می‌کرد، می‌فهمید که چند سال از عمر با ارزش و فرصت‌هایش را با سیر در گذشته‌ها از دست داده و بدون آن‌ که متوجه باشد حال و آینده‌اش را به فراموشی سپرده است؛ درست بر عکس آن چه باید باشد. او برای ناگواری‌ها مدام خودش را سرزنش می‌کرد و مانند میخی که به تخته چسبیده و جدا نمی‌شود گذشته را رها نمی‌کرد و هر لحظه، هر روز و هر سال آن‌ها را مرور می‌کرد و خود و خانواده‌اش را عذاب می‌‌داد.

البته نتیجه‌اش را هم خوب گرفته بود! تمام و کمال! مشکلات روحی و جسمی نتیجه‌ی جدایی‌ناپذیر خودخوری و عصبی شدن هر روزش بود. از این وضعیت به شدت رنج می‌بُرد، از زمین و زمان بدش می‌آمد و بیماری‌ درمانده‌اش کرده بود؛ باید فکری به حال خودش می‌کرد… .

یک روز سحر بر سجاده نشست و تمام اتفاقات گذشته را یک به یک مرور کرد؛ قلبش به شدت فشرده شد و اشک‌هایش بی‌امان بارید! هم دلش به حال خودش سوخت که با چه مشکلاتی مواجه شده و هم به حال خودش تأسف خورد؛ چه روزهایی که می‌شد به بهترین روز زندگی‌اش تبدیل شود ولی او آن‌ها را به جهنمی برای خود، خانواده و اطرافیانش تبدیل کرده بود. همه چیز از درون خودش بود. او راه را برای شیطان باز کرده بود تا در درونش رخنه کند! شیطان با بی‌صبری‌ها، زودرنجی‌ها، دلخوری‌ها و کینه به دل گرفتن‌ها به او نزدیک شده بود و کم‌کم در جانش نفوذ کرده بود تا جایی که رهایی از بند نفس و شیطان برایش غیر ممکن شده بود.

اما او نمی‌خواست به این راحتی تسلیم شود. باید خط بطلان بر تمام گذشته‌های ناگوارش می‌کشید و آن‌ها را رها می‌کرد تا روح و جانش آزاد شود؛ به خداوند توکل کرد و به معصومین (علیه‌السلام) توسل! و با تمام وجودش سعی کرد فکر گذشته را از خودش دور کند. رؤیاهای کودکی‌ به ذهنش خطور کرد که دوست داشت دختری با ایمان و موفق باشد؛ دختری سرزنده و شاد که به خانواده‌اش عشق بورزد، همیشه دوست داشت منحصر‌به‌فرد باشد و همه او را تحسین کنند. پس چرا از‌‌ رؤیاهای کودکی‌اش دور شده بود؟ چرا درمانده بود؟ شاید به این دلیل که رنگ دنیا به خود گرفته بود! آری او خوب می‌دانست که زندگی‌اش رنگ و بوی خدایی ندارد! چرا که اگر غیر از این بود، برای هر نگاهی، هر حرفی و هر بدی روح و روانش به هم نمی‌ریخت. ایمان و اخلاص در زندگی‌اش کم‌رنگ شده بود و این گره‌ی کور مشکلاتش بود.

پس با دلی امیدوار در مقابل خداوند به سجده افتاد و قلبش را مالامال از عشق خدا کرد، روزنه‌ای در دلش باز شد، قرآن را گشود و خواند:

قَالَ فَبِعِزَّتِکَ لَأُغْوِیَنَّهُمْ أَجْمَعِینَ 

ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﻋﺰﺗﺖ ﺳﻮﮔﻨﺪ ﻫﻤﻪ‌ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﮔﻤﺮﺍﻩ ﻣﻰﻛﻨﻢ!
إِلَّا عِبَادَکَ مِنْهُمُ الْمُخْلَصِینَ
ﻣﮕﺮ ﺑﻨﺪﮔﺎﻥ ﺧﺎﻟﺺ ﺷﺪﻩﺍﺕ ﺭﺍ! *

______
*آیه 82و83 سوره‌ صاد

1563755846k_pic_58d8b80a-cce2-4e2d-9efc-4176b98033a3.jpg

 نظر دهید »

نفس مطمئنه و دل‌آرام

28 تیر 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

همیشه برای سفر به راه‌های ناشناخته نیاز به نقشه‌ی راه داری تا در مسیر جاده گم نشوی! گاهی حتی با در دست داشتن نقشه مسیرت را گم می‌کنی و ناچار باید از دیگران کمک بگیری؛ با این وجود باز هم تمام راه را احتیاط می‌کنی تا آن را به سلامت طی کنی و به مقصد برسی و وقتی رسیدی آنگاه لبخندی از سر رضایت می‌زنی و به خودت می‌بالی.

خداوندِ بزرگ نقشه‌ای جامع برای هدایت ما در اختیارمان قرار داده و افرادی را مشخص کرده که اگر در مسیر به مشکل برخوردیم از آن‌ها کمک بخواهیم‌؛ قرآن همان نقشه‌ی جامع و پیامبران و امامان افراد راهنما هستند که با آموزه‌ها و دعاهایشان ما را به طور کامل و دقیق در جاده‌ی راه زندگی هدایت می‌کنند تا به مقصد برسیم.

حال هر کسی در این مسیر، مقصدی برای خود مشخص کرده است:
یکی می خواهد جهنمی نشود!
دیگری علاوه بر آن به نعمت‌های بهشت هم فکر می‌کند و برای رسیدن به بهترینِ آن‌ها تلاش می‌کند.
اما کسانی هم هستند که تنها مقام قرب خداوند را در نظر دارند و برای آن‌ها مقصد و هدف، رسیدن به خداست؛ کسانی که دارای
«ٱلنَّفْسُ ٱلْمُطْمَئِنَّةُ» هستند و برای رسیدن به مقام «رَاضِیَةً مَّرْضِیَّةً» به جهاد با نفس می‌روند و از دنیا تنها به قدر نیاز برمی‌گیرند.

و چه زیباست رسیدن به خدا و مورد خطاب او قرار گرفتن که:
ای جان آرام گرفته و اطمینان یافته!
به سوی پروردگارت در حالی که از او خشنودی و او هم از تو خشنود است، باز گرد.
پس در میان بندگانم در‌آی.
و در بهشتم وارد شو! *
بی‌گمان آن لحظه، لحظه‌ی رضایت خاطر و به خود بالیدن است!

تو هم بیا و مسیر زندگی‌ات را مرور کن و ببین که مقصدت کدام است؟
آیا در این جاده‌ی پر پیچ و خم زندگی از نقشه و راهنما کمک گرفته‌ای؟
آیا در جاده‌ی فقط برای رسیدن به خدا قدم زده‌ای؟
و وای به حالمان که اگر جزو اولین گروه هم نباشیم!
______
*آیات 27 تا 30 سوره‌ی فجر

1563418943k_pic_2f7e37d8-5b32-4c1c-9392-df893612af7b.jpg

 نظر دهید »

امان از کفش بی‌پاشنه

26 تیر 1398 توسط هدف، رسیدن به خداست.

«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»

چرخ‌های هواپیما که از زمین جدا شد، خیالم راحت شد! نفسی از سر آرامش خیال کشیدم و سرم را به پشتی صندلی تکیه دادم. از صبح زود به دلیل بارندگی شدید چند بار شنیدم که شاید هواپیما نتواند پرواز کند و هر دفعه، دلهر‌ه‌ای عجیب در جانم می‌افتاد، ولی حالا خیالم از هر جهت آسوده بود.
شانزده بهار از زندگی‌ام می‌گذشت و قرار بود در این سفر با زیارت حرم امام رضا (علیه‌السلام) زندگی مشترکمان را آغاز کنیم؛ یک سفر سه روزه به مشهد. از شور و شوق دخترانه و هیجان اولین سفر مشترک در پوست خودم نمی‌گنجیدم و از پرواز در آسمان بر فراز ابرها و احساس نزدیکی به خداوند به وجد آمده بودم.
آن روز باید ابتدا در فرودگاه تهران پیاده می‌شدیم و پس از چند ساعت با پروازی دیگر به سمت مشهد می‌رفتیم. روزهای آخر پائیز بود و آسمان در همه جا بارانی.‌ به فرودگاه تهران رسیدیم، از ماشین مخصوص مسافران هواپیما پیاده شدیم که به سمت سالن برویم، هوا به خاطر نم‌‌نم باران لطیف شده بود و زمین خیس! چشمتان روز بد نبیند در یک چشم به هم زدنی دنیا در مقابل چشمانم تیره و تار شد و با شدت به زمین خوردم…
کفشی که تازه خریده بودم بدون پاشنه و لیز بود و زمین خیس باعث شد که نتوانم خودم را کنترل کنم، تنها شانسی که آوردم این بود که چون صبر کردیم و آخر از همه پیاده شدیم فقط دو سه نفری ما را دیدند، در چند لحظه تمام سرخوشی‌هایم تبدیل به ناراحتی شد.
به سالن که وارد شدم رفتم آبی به دست و رو‌یم بزنم تا حالم بهتر شود. خانمی که مسئول سرویس بهداشتی بود، دستمال کاغذی را به دستم داد و گفت:
چرا ناراحتی؟
گفتم: هیچی، چیزی نیست.
گفت: شوهرت اذیتت کرده؟
گفتم: نه!
گفت: بچه داری، نمی ذاره بچه‌هات رو ببینی؟
گفتم: نه!!
داشت می‌گفت اگه شوهرت اذیتت می‌کنه می‌خوای کمکت کنم که من با حالت ترس از آن‌جا بیرون آمدم و به سمت همسرم رفتم. در حالی که حرف‌های آن خانم را برایش بازگو می‌کردم‌ در این فکر بودم که خدایا به کجا آمده‌ام؟
چقدر سطح فکرها با هم فرق می‌کند!
دنیای ما دو دنیای کاملاً متفاوت بود!
چگونه او به خودش اجازه داد که در موردم چنین فکرهایی بکند؟
شاید چون مرا با چادر و پوشش کامل و صورت ناراحت و برافروخته می‌دید این‌گونه در موردم فکر کرده بود؟
چرا که در آن محیط دختران و زنانی با پوششی زننده و رنگ و لعاب فراوان قدم می‌زدند و می‌خندیدند…
شاید فکر کرد دختری جنوب شهری هستم و برای درخواست کمک به آن‌جا آمده‌ام؟
نمی‌دانم؛ ولی از همان زمان فهمیدم که در شهرهای کلان کسانی هستند که فرهنگی غیر قابل هضم دارند…

خلاصه، سال‌ها بعد از آن روز که به حوزه آمدم و در کتاب‌های اخلاقی خواندم که پوشیدن کفش بدون پاشنه مکروه است، با خودم گفتم خدایا، به دین اسلام و فرهنگ اسلامی عشق می‌ورزم چرا که برای ریزترین نکات زندگی ما هم آموزه دارد و من غافل از آن بودم. شاید اگر آن ‌زمان از کراهت کفش بدون پاشنه اطلاع داشتم و نمی‌خریدم، آن بلا هم به سرم نمی‌آمد.
در روایات آمده که کفش خوب بپوشید؛ کفش یک سطح نپوشید و از پوشیدن کفش باریک و نوک‌ دراز بپرهیزید که آن کفش فرعون است. همچنین در روایتی از پوشیدن چکمه منع شده. بهترین رنگ هم برای کفش، رنگ زرد و بعد از آن سفید است.
کفش من هم سفید بود ولی بدون پاشنه
امیدوارم که در تمام مسائل زندگی به آموزه‌های دین آرمانی اسلام عمل کنیم.

______
لطفاً برای دیدن روایات به کتاب مفاتیح‌الحیاة نوشته‌ی آیت‌الله جوادی آملی مراجعه کنید.

1563251344k_pic_12d5efcd-ac92-41f1-98c1-fc1ed5aab47a.jpg

 2 نظر

تا حالا اسم ونگوله زن را شنیدی؟

25 تیر 1398 توسط شیدا صدیق «دین آرامشبخش»

می دونستی هر آدمی یه همزادی داره که اگه بیاد سراغش خیلی ترسناکه… شبیه خوده آدمه ولی خودت نیستی! همزادته…

تا حالا اسم «ونگوله زن» را شنیدی؟
حسابی مواظب باش، اگه دیدی یکی صدات میزنه، فوری جواب ندی “بله"…
بله بگی دیگه تمومه… تو رو میکشونه دنبال خودش و دیگه کارت تمومه…
بدیش اینه که صداشو شبیه آشناهات می کنه و تو اشتباهی فکر میکنی یکی از آشناهاته…
در حالی که با ترس و هیجانی کودکانه به حرف های خاله ام گوش میدادم پرسیدم:
“خب پس باید چیکار کنیم از کجا بفهمیم صدای اونه؟”

طوری که انگار میخواهد راز خیلی مهمی را با من در میان بگذارد، صدایش را آهسته تر کرد و گفت:
“خب، همین دیگه… تشخیصش سخته…‌می خوای برات سرنوشت چند نفر را که جوابشو دادن و دیگه برنگشتن را بگم؟… اما راه حلش اینه، خوب گوش کن که برات بگم: هروقت دیدی کسی اسمتو صدا می زنه و‌شک کردی، قبلش یه بسم الله بگو، دیگه تمومه…
هل نشی فوری بله بگی ها اول بسم الله …”

کودکی من در افسانه های ترسناک و‌عجیب غریب خاله هایم سپری شد…
هنوز هم وقتی صدای در زدن یا صدا زدن می شنوم، نا خودآگاه قبلش بسم الله میگویم…

یادم باشد یکی از روزهایی که خاله ام را دیدم از او درباره همزاد و ونگوله زن و این قصه ها بپرسم که برای گول زدن و‌سرگرم کردن من بود یا واقعا از این خاطره های عجیب مادربزرگی؟

از خوب و‌بد این قصه ها که بگذریم، یکی از خاطرات خوش و جذاب من شنیدن این ماجراهای هیجان انگیز در “شب های ساکت جیرجیرکی” بود…

تازگی ها فلسفه پیچیده ای لای این افسانه ها کشف کردم :
بله نگفتن به هر صدایی ..

ما در عهد الست بک بار “بله” گفته ایم و تا آخر عمر به این “قالوا بلی” متعهدیم …
بگذار ساده بگویم، خیلی باید دقت کنیم به چه صدایی میگوییم، بله!
و دنبال چه ندایی به راه می افتیم…

لابه لای روزمرگی ها، چقدر از کارهای ما بله گفتن به شیاطین انس و جن است؟
و‌چقدر، بله گفتن به خدا؟!

و این بسم الله که میگویند اگر کارهایتان با آن شروع نشود، ابتر هست، چه حکمتی دارد؟
کارت را با بسم الله شروع کن و “بله” بگو به هر چه عطر خدا می دهد و یک “نه محکم” بگو به هر صدایی که بوی شیطان میدهد، بوی نفس سرکش افسار گسیخته…

انگار بعد از گذشت اینهمه سال، صدای آهسته خاله ام را که میخواهد حرفی مهم و در گوشی به من بگوید، می شنوم:
*"خوب، حواست را جمع کن*… تشخیصش سخته !… گاهی خودشو شبیه دوست داشتنی هات میکنه … اونوقت اگه بله بگی دیگه کارت زاره … تا آخرش تو‌ رو دنبال خودش میکشونه …”


پی نوشت: در دنیای مدرن امروز، «ونگوله زن»های زیادی وجود دارند که صدایشان را نه از لای پستوها بلکه با ابزارهای قدرتمند رسانه های فریب، جار می زنند.
گاهی تشخیص سخت میشود، حواسمان باشد، به هر تبلیغی و به هر لبخند پشت نقابی، بله نگوییم!



1563258211k_pic_87abf147-1cf1-41f3-9767-0123ff3eea11.jpg

 1 نظر

حجابهایی که اُپن شدند!!!

22 تیر 1398 توسط Mim.Es

 

طراح داشت ابعاد آشپزخانه را اندازه می‌زد، برای طراحی کابینتها.

ــ «جِناب، اُپِن باشه یا جزیــره؟ البتـــه، جزیــره تو بورســه». 

کجا بودیم و به کجا رسیدیم! آشپزخانه‌های قدیمی (مطبخ) که در کُنجی از حیاط خانه بود و در عین سادگی با بو و بَرِ غذاهای سنتی‌اش هوش از سر آدمی می‌بُرد. کم‌کم آشپزخانه‌ها به قلب خانه نفوذ کردند و دیوارهایی که برداشته شد یا به قولی آشپزخانه‌هایی که اُپن شدند. گاهی برخی با زدن پرده و امثال آن، این اُپن را به نااُپن تبدیل می‌کردند؛ و بعد از آن اُپنهایی که تبدیل شدند به جزیره‌ای کوچک در میان آشپزخانه. فِی الحال معلوم نیست که کجا آشپزخانه است و کجا پذیرایی؟! اصلاً حــدّ و مرزی بین آنها وجود ندارد. سنگـــر بانوی خانه تبدیل می‌شود به نمایشگاهی در معرض دید همگان. خُب باید تجهیزات و چیدمانش هم طوری باشد که تعریف و تمجید مهمانانی که از پذیرایی به آشپزخانه بانو نگاه می‌کنند را به همراه داشته باشد؛ و اینجاست که می‌رویم به سوی تجملات و …

خوب که نگاه می‌کنم، می‌بینم فرهنگ بیگانه چقدر در میان ما جا باز کرده؛ شاید هم نادوست زده باشد به هدف! آنجا که گفتند حجاب برتر فقط چادر نیست و با مانتو هم می توان حجاب داشت؛ مانتوها، آستینها، شلوارها و روسری‌هایی که روز به روز کوتاه و کوتاه‌تر شدند و بانوانی که تبدیل شدند به کالایی نمایشی برای عرضه به دیگران … حجابهایی که اُپن شدند و بعد هم جزیره؛ نه تنها برای زنان حتی برای مردان …

حواسمان هست که به کجا کشیده شده‌ایم؟! اگر روزی بگویند که باید جزیره را هم برداریم و دیگر مد نیست، آنوقت چه باید کرد؟!

 

 

 

 2 نظر
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5
  • 6
  • ...
  • 7
  • ...
  • 8
  • 9
  • 10
  • ...
  • 11
  • 12
اردیبهشت 1404
شن یک دو سه چهار پنج جم
 << <   > >>
    1 2 3 4 5
6 7 8 9 10 11 12
13 14 15 16 17 18 19
20 21 22 23 24 25 26
27 28 29 30 31    

یادداشت‌های چند خانم طلبه

جستجو

موضوعات

  • همه
  • آرامش
  • آرامش
  • اجتماعی
  • امام زمان
  • انرژی مثبت
  • بدون موضوع
  • تأثیرگذاری مثبت
  • تفکر مثبت
  • روانشناسی تفاوت زنان و مردان
  • روزانه‌نوشت
  • سبک زندگی
  • شهدا
  • عشق
  • عفاف و حجاب
  • معرفی کتاب
  • کوتاه نوشته

فیدهای XML

  • RSS 2.0: مطالب, نظرات
  • Atom: مطالب, نظرات
  • RDF: مطالب, نظرات
  • RSS 0.92: مطالب, نظرات
  • _sitemap: مطالب, نظرات
RSS چیست؟
  • کوثربلاگ سرویس وبلاگ نویسی بانوان
  • تماس