جشن عبادت، جشن بندگی!
«بِسْمِ اللهِ الرَّحمنِ الرَّحیم»
چقدر زود گذشت انگار همین دیروز بود.
مانند فرشتهها با لباس و چادر سفید در حالی که سبدی کوچک پر از گلبرگ در دست داشتیم از کلاس خارج شدیم و بر روی پارچهای سفید که در راهرو پهن بود مسیر کلاس تا محل نشستن را پیمودیم و گلبرگها را در هوا پراکنده میکردیم. چه حسوحال خوبی. فکر میکردیم مثل فرشته شدهایم و واقعا مانند فرشتهها بودیم؛ ساده، پاک و معصوم، و با چه ذوق و شور و هیجانی، ریزریز خندهکنان در جایمان مینشستیم.
هنوز به خاطر دارم و گاهی اوقات مانند یک فیلم جلوی چشمانم میآید روزی که با لباسهایی به شکل گل، هر کدام به یک رنگ، نمایش گلهای زیبا و خندان را بازی کردیم و یا آن دکلمهی چهار صفحهای را که از حفظ با انرژی و زیبا به تنهایی با لباس سفید و حرکت دستهایم به روی سِن خواندم و اجرا کردم.
آن روز را خوب به یاد دارم وقتی پس از مراسم، در عکاسی شهر همه یکبهیک داخل شدیم و با یک چادر زیبا، دستهایمان را به شکل قنوت گرفتیم و عکس انداختیم.
«جشن تکلیف» سوم دبستان؛ همان که با او بین تو و خدایت عهد بندگی و عبادت بسته میشود و تو که تا آن زمان در پی سرخوشیهای کودکانهات بودی مسئولیت این عهد بزرگ را با جان و دل میپذیری؛ اصلا تو از خیلی قبلتر منتظر چنین لحظهای بودهای و حالا به آرزویت رسیدی.
به یُمن این ایام خوش و بابرکت میان عیدقربان و عیدغدیر، دخترم، در چهارده ذیالحجه به سن تکلیف رسیده و ما جشن عبادتی ساده برایش گرفتیم تا با خاطرهای خوب به استقبال این مهم برویم.
چه خوب است که این روز تکرار نشدنی را جشن بگیریم و با دستهای خود تاج بندگی_چادر مشکی_ یادگار بانوی دو عالم را به دخترانمان هدیه دهیم.