یک بشقاب، سوپ سنگی
«خیلی ویتامینه و مقوی و البته کمی عجیب، غریب و خاص به نظر می آد، خب چی از این بهتر! خسته شدم از غذاهای تکراری! بگذار امتحانش کنم ببینم چیه»
اما چند ورق که خواندم با ماجرای جالبی روبه رو شدم..
قضیه اصلا آن طور که من فکر میکردم نبود.
مسافرانی غریب وارد روستایی با صفا شدند، چند روز که گذشت دیگر غذایی برای خوردن نداشتند لذا از ساکنان درخواست غذا کردند اما هیچکس به آنها کمک نکرد.
راه به جایی نداشتند و گرسنگی امانشان را بریده بود لذا دیگی بار گذاشتند و چند سنگ در دیگ انداختند و دورش جمع شدند…
زنی از راه رسید وبا دیدن آتش و دیگ و دود و بند و بساط پرسید:
‘"چی دارید درست می کنید؟”
جواب دادند:"سوپ سنگی”
پرسید:"فروشیه؟ منم میخوام”
گفتند:” راستش یه مقدار طول میکشه آماده شه، از اوناست که باید حسابی جا بیفته. باید صبر کنید و اگه ازش میخواهید شرطش اینه که یه مقدار از موادی که باید در اون باشه رو شما بدید.”
زن با خوشحالی از این که هزینه ای هم پرداخت نمی کند گفت: من مقداری سبزیجات و حبوبات می آورم.
و همینطور هر که از راه می رسید برای سهیم شدن در این سوپ جالب، یک مقدار از مواد را تهیه میکرد: گوشت، هویج، قلم، پیاز، ادویه و…
تا اینکه سوپ سنگی آماده شد و همه نشستند و با لذت از آن خوردند…
کتابچه انگلیسی را بستم و با خود فکر کردم:
پس ماجرای سوپ سنگی این بود؟!
البته برداشت های متفاوتی از آن میشد داشت.
من اینطور استنباط کردم :
تا انسان عاطل و باطل بنشیند و فقط توقع داشته باشد که دیگران به دادش برسند، فایده ندارد…
غرولند کردن که چقدر من کم شانسم چرا هیچکس به فکر من نیست هم چاره ساز نیست…
بلکه باید بلند شد با کمترین امکانات هم یک قدم برداشت و اگر انسان، شروع کند و قدم در راه بگذارد، راه، خود ادامه مسیر را به او نشان خواهد داد و کمک ها از راه میرسند…
برداشت دیگر می تواند این باشد:
در هر کاری، باید احساس شود که مزیتی برای دیگران هم وجود دارد، وگرنه علاقمندی به مساعدت در آن به وجود نمی آید…
به هر حال شاید یک مقدار امیدم نا امید شد که نخیر، خبری از یک غذای جدید و عجیب و مقوی در لیست روزانه ام نیست…
اما گاهی روح انسان نیز به یک سوپ مقوی احتیاج دارد.
سوپی پر از حکایت و اندرز و تلنگر و اندیشه.