رویایی به نام: «باغ رقیه اینا»
پیراهن قشنگ سفیدی پوشیدم و با شور وشوق خاصی گفتم: “میخوام برم باغ رقیه اینا"…
در چوبی خانه ی “رقیه اینا"، احتیاج به در زدن نداشت…همیشه ی خدا باز بود… رقیه وچند نفر دیگه زیر درخت توت قرمز، پارچه نگه داشته بودند… آنقدر درخت انبوه و سایه دار ، زیاد بود که آفتاب دیده نمیشد…انگار پنجره ای رو به بهشت بود…
بعد از چند ساعت بازی و شادی فوق العاده، با لباسی قرمز و پر از لک به خانه برگشتم…
از خواب بیدار شدم…
باز هم همان خواب تکراری قشنگ و رویایی را دیده بودم:
رویایی به نام: “باغ رقیه اینا “…
رقیه وپنج خواهرش… که کوچکترین خواهر، اسمش خورشید بود و بزرگترین: سادات.
هر کدام ما بستگی به نسبت دوستی که با هر کدام از آنها داشتیم، به آن باغ، پسوند اضافه میکردیم …
خواهر کوچکم میگفت:«باغ خورشید اینا…» خاله ی هفده ساله ام میگفت:«باغ سادات اینا»و همینطور: باغ لیلا اینا، باغ زهرا اینا، باغ فاطمه اینا…
خانه ی کاهگلی کوچکی ته باغ بود با دواتاق نقلی… خانه ای که در چوبی کوچکش همیشه به رویمان باز بود…
پدرم، تاب آهنی سبز بزرگی که پشتش مثل صندلی، تکیه گاه داشت برایم خریده بود اما هیچ چیز برای من مثل آن تاب چوبی سبکبار که با طناب به درخت کهنسالی بسته شده بود، نمی شد…
تاب چوبی” باغ رقیه اینا،” اوج میگرفت و تا آسمان میرفت …همراه با صدای خنده و شلوغی حرف های دوست داشتنی…
اما تاب آهنی بزرگ خانه ما، خیلی سنگین وموقر ، فوقش تا یکمتر، نیمچه تکان باشخصیتی به خودش می داد …
دنیای کودکی که این حرف ها را نمی شناسد، دلش اوج گرفتن میخواهد و یک دنیا سادگی..
اسم پدر خانواده اما فقط یک پسوند ثابت داشت و هبچکس طور دیگری صدایش نمیکرد او برای همه ی محل: فقط «پدر سادات بود» .
هنوز بعد از اینهمه سال، نمیدانم اسم واقعیش چه بود، هیچکداممان نمیدانیم … او فقط پدر سادات بود … با لبخند نیم دایره ای که هرگز محو نشد در تمام عمرش…
در کودکی ام تا کلمه ی «مومن» را می شنیدم فوری چهره ی پدر سادات با آن لبخند مهربان نیم دایره و چشمان با محبت به نظرم می آمد … آن سلام گرم بلند بالایی که همیشه در جواب ما میگفت…
تا به حال عبارت«دست پینه بسته ی شاد» را شنیده اید؟
من دیده ام! از وقتی یادم میآید او سرگرم کار وزحمت بود، هر کاری…
از مراسم عروسی و…اهل محل گرفته… تا وجین کردن باغچه و …
چایی هایی که او در مراسم، قهوه چی اش می شد و پای سماور می نشست و میریخت، چنان طعم صمیمانه و دلچسبی داشت که محال است هیچ جای دنیا وجود داشته باشد…
دستهای شاد پینه بسته …
بعد از ازدواجم یکی از اولین کارهایی که کردم این بود که پدر سادات را به همسرم نشان دادم و گفتم اندازه ی دنیا دوستش دارم…
با بوق ماشین متوجه ی ما شد… از دوچرخه ی همیشگیش پیاده شد… و با همان لبخند نیم دایره که اینبار پهن تر شده بود با ذوق و شوق گفت: “سلااااام به به احوال شیدا خانم”
-شیدا را با فتحه بخوانید، او عادت داشت اینطوری صدایم کند.-
همسرم بعد از دیدن او با لحن مهربانی گفت:” آخی! پس پدر سادات که اینقدربرام از کودکی هات و خاطراتش میگفتی این بود، چه دوست داشتنی!”
قرار بود، فقط از “باغ رقیه اینا” بنویسم اما ناخوداگاه قلمم کشیده شد به سمت نوشتن از پدر سادات…
سالهای بعد فهمیدم اصلا آن باغ، نه مال ‘رقیه اینا” بود، نه مال “زهرا اینا” نه مال “خورشید اینا” و نه هیچ پسوند دیگری …
آن باغ، زمین پر دارودرخت متروکه ای بود که بعد ساخت و ساز شد و برای همیشه “رویای باغ رقیه اینا” را از زندگی من محو کرد …
اشک! چه وقت پیدا شدن سروکله ی تو یود که مثل باران داری میریزی… اشک وقت نشناس کودکانه! انگار قصد عاقل شدن و بزرگ شدن نداری!
سالیان سال هست که بعضی شب ها خوابی تکراری می بینم ، زیباترین خواب عالم :
«رویای باغ رقیه اینا» …
خواب میبینم در کوچه ای تاریک و تنها هستم… یا در شلوغی ناشناسی که دوست ندارم… یا در حسی پر از دلهره، حس بی کسی و تنهایی… می ترسم! گاهی جهان، ترسناک می شود و انسان عجیب٬ حس تنهایی میکند… ناگهان در چوبی قشنگ وآرامشبخشی می بینم حتی در خواب هم می دانم که در این کلبه ی آرام و خاطره انگیز هیچوقت به رویم بسته نیست …
همینکه از در چوبی وارد باغ رویایی می شوم ناگهان، خوابم تغییر می کند..پر میشود از شلوغی دوست داشتنی چهره های آشنا و همان بگو بخندها…
کلبه ی قشنگی که در آن همیشه یک سلام گرم بلند بالا و یک استکان چای خوش عطر و یک لبخند نیم دایره واقعی و کلی دوست همدل منتظرت هست …
نمیدانم باغ بهشت همان جنة ایی که مدام از آن شنیده ام چیست …
اما حس میکنم همه ی ما باید در درونمان یکی از آن باغ های باصفا و آرامشبخش ایمان را بسازیم …
محل دنج شادی بخش و بی ادعایی که درش به روی کسی بسته نیست …
سایه بان زیبایی که برای دلهای خسته از دلشوره ها، پناهگاه خاطره ساز و امنی باشد…
باغی که حتی اگر یک روز نباشیم ، حال وهوای مهربانی خاطره سازش دردل دیگران، سایه ای بیندازد به وسعت سایه بانی از محبتی بی انتها…
سایه ساری باشیم از جنس آرامش …
برای رسیدن به آن باغ(جنة)، بهشتی بودن را تمربن کنیم . ✅ ? ? ?